به وقت صبح ِسگی!
از خواب بیدار میشوی که دوباره ...چشم هایت را ببندی!!
به واقعیت های دور و برت،
و نبینی فرسنگ ها فاصله را..بین قرنیه چشم تو و سقفِ سیاه ِ بعضی چشم ها!!
حجم زندگی ام را درقفسی کرده اند و خواهان ِ پروازند...
مترسک های مزرعه ؟؟
نترسید!!
کلاغی در آسمانتان نیست...
که برایش مصنوعی بخندید!
----
پی نوشت:
حس می کنم -گاهی-حرفامو هیچ کس،حتی خودم هم نمی فهمم.
به همون دلیل خسته می شم از تحمل آدمای دور و برم
نه که خانواده..که اونا بی گناه ترین ِگناهکاران!
از دوستا و آشناها..
که خوب بودنشون رو به رخم می کشن.
سلام خوبی .. وبلاگ قشنگی داری ...نظرت راجع به تیادل لینک چیه .. خبرم کن .. بای..
...................
بای!!!