-
برای زندگی
پنجشنبه 8 مردادماه سال 1394 01:23
درگیرو دار طلسم شده ی این روزهایم .. چنگ می اندازم به هرچه دوروبرم هست تنها برای ارام یافتن این ذهن مشوش و میدانم هیچ کس به جز خودم در من جا نمیشود اما بی تابی میکنم و به زود میخواهم بخزم لا به لای زندگی تا که باری از دوش ِ فکرم بردارند که بدانند صبورم که جای من نیستند که بدانند صبورم ..
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 1 تیرماه سال 1394 21:24
فالاچی می گوید: «نوشتن برای تو وقتی که ندانی برای تو می نویسم چه فایده ای دارد» و همین جمله ی ساده چقدر بزرگ است. اگر نباشی، اگر نخوانی، دیگر نوشتن یا ننوشتن چه فرقی دارد وقتی تمام خط ها و اشارات به سوی تو می رسد. گمان می کنم اولین شاعری که از کنایه و استعاره استفاده کرده است هم به همین مشکل دچار بوده. شبیه من. که...
-
صبحی ِبزرگ
یکشنبه 3 خردادماه سال 1394 05:39
تحلیل میرود تمام ِ من این روزها ...
-
[ بدون عنوان ]
یکشنبه 20 اردیبهشتماه سال 1394 20:16
این عصرای تابستون عصرای بهار هم تو سن و سال 27 سالگی شاید ... نمیشه دوام اورد خونه رو یه دوستی..یاری...قدمی باید زد هرچی هم فیسبوک و تلگرام و وایبر نداشته باشی که به کارات و برنامه ات برسی بلخره یه ساعتی از روز...مثل همین عصرگاه های دلگیر دلت میگیره خب و تنها پناه میبری به کتاب هایی که همدم تو ان. گاهی به روزایی فکر...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 19 اردیبهشتماه سال 1394 22:00
دلهره ای ندارم :) چرا که تمام تلاشم را میکنم.
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 18 اردیبهشتماه سال 1394 00:22
حوصله نداشتم یه دلگرفتگی...عادی معمولی بعد یه دوست میاد تمام تلاششو میکنه که تو دلت نگیره مرسی دوست:)
-
خارج ِ قسمت
چهارشنبه 9 اردیبهشتماه سال 1394 16:02
اینجا میان این کلمه ها خودم را به هزاران کلمه تقسیم کرده ام تو شده ای خارج قسمت ام خارج از قسمت ام قسمت ام از زندگی ... باقیمانده هیچ ، از من ...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 22 فروردینماه سال 1394 20:37
شناخت یعنی بدونی چه چیزایی تو زندگی طرفت ارزش به حساب میاد شناخت یعنی بدونی نوع و شکل کمبود و نداشته هاشو و چقدر تاسف این نداشته ها رو میخوره؟دوزش بالاست یا پایین؟ تاسفه چقدر تو رابطه اش تاثیر میزاره اصلا باید بدونی با این تاسفه داره زندگی میکنه...یا نه؟ شناخت یعنی بدونی تو با خلاء ی که داری واون با خلاء ی که داره...
-
چیزی به نام ثروت:)
سهشنبه 18 فروردینماه سال 1394 21:24
از اینکه مدام داری در ادم ها ارزش هارا بررسی میکنی و به دیوار میرسی ... ادم هاییکه از دور خعلی خوبند.. اما در نزدیکی دلشان.. میبینی که فرقی با بقیه ندارند انها ادم هارا توی ترازوی پول و حساب بانکی میگذارند همه چیزشان!را با پول میسنجند... و تظاهر میکنند به ارزش هایی که به ان معتقد نیستند . . . تمام انسان هایی که...
-
این روزها
سهشنبه 18 فروردینماه سال 1394 19:48
در ذهنت مدام حرف میزنی و پای بیان به میان اید عاجزی از هراز توی سلول هایت از سخنان در گوش ات و تو با دنیایی از تناقض ها میسازی دم بر نمی اوری بعد به تو میگویند غمی لایتناهی داری ایا؟ من شادم... ارام صبور چون دشت چون شبی کویری خنک و مهتابی صبور چون زن...
-
دیوار2
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1394 02:23
یک بار گفتم اینها که بالای دیوارند و ادم حس میکند با شکستن دیوار دستشان بهش میرسد . . . اینها دست نیافتی اند . . . هرچند با دردی مشترک اما زاده ی آسمانند اینهارا باید به نظاره بنشست همین و بس!
-
تمام ِ نا تمام ِ من...با تو تمام میشود
پنجشنبه 13 فروردینماه سال 1394 01:01
تمام کارهایم نصفه ماندند تمام کارهایم نصفه می مانند وقتی اشفته میشوم . . . من...حس داستانی نیمه تمام من..مبهم ِ آشوب سخت سکوت میکنم!
-
دیوار
شنبه 8 فروردینماه سال 1394 13:45
دیوار خوب است.. بالای دیوار ایستادن هم خوب است.. از آن بالا همه را ببینی.. کیفور شوی و گمان کنند تو دست نیافتنی هستی . . . اینها که بالای دیوارند اینها که ادم حس میکند دستشان بهش نمیرسند . . . اینها خیلی عادی اند مهربان و ساده با دردهایی از جنس درد ِ پایینِ دیواری ها کافیست دیوارشان را ..بشکنی...خراب کنی یا
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 فروردینماه سال 1394 23:48
اینروزها...به هرکسی که میرسیم داره از ایران میره فکرکنم تا چندسا ل آینده کسی در ایران نمونه :))))
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 7 فروردینماه سال 1394 23:45
یکبار در وبلاگ یک دوستی میخواندم: " ما آدمهای این ملک عادت داریم به پوشیدگی. حالا این که ریشهاش از کجاست و این راز و رمز و پنهانکاری کجاها زیبا و ظریف مینماید و کجاها افراط و کجاها حتا نزدیک به دروغ میشود و پوشانندهی صداقت, بماند اما وبلاگنویسی یکی از جاهای امن و پناه این پوشیدگی بود. حرفت را...
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 26 اسفندماه سال 1393 23:59
زیر یوق شکنجه...کمرخم میکنی و راست نمیکنی میشکنی و نمی شکنی و به دوش میکشی تنهایی مفرطت را و تو میدانی و بس . . . وقتی که همه دوست دارند جای تو باشند و تو در جای خود ناارامی برای همین تنهایی شلوغ . . . ...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 14 اسفندماه سال 1393 22:19
لعنتی یه جایی از زندگیت میرسه که همش میگی لعنتی...خراب کردم و افسوس میخوری و میدونی راه برگشتی نیست چیزی که تموم ِ عمرتو منتظرش بودی و با یه حواس پرتی یا سخت گیری یا غرور کاذب یا هرچیز دیگه ای پر دادی رفت لعنتی.. فقط همین
-
جان ِ جانان
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1393 04:59
خیلی هامان از هر طرف که رفتیم بلخره به چهارراه بدرقه رسیده ایم جانی را بدرقه کرده ایم جانانی را چشم به راه بوده ایم اشک ریخته ایم.. آغوش کشیده ایم.. که یک روز خودمان هم در آرزو و امتنای رفتن در اندوه دل کندن . . . بدرقه ها و خداحافظی ها زخم آخرین آغوش که یک روز به چهارراه بدرقه میرسیم.
-
[ بدون عنوان ]
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1393 04:55
همه ی فکرهایت را میخوانم و گاهی بیشتر از فکرهایت، فکرمیخوانم و بعد به تو میگویم این فکر هارانکن! . . . تلاش من برای فکر نکردن ِتو به فکر هایی که بیشتر از فکرهایت بوده!
-
اینجا...صبح نیست
سهشنبه 12 اسفندماه سال 1393 04:48
درد همیشه روحی نیست صرفا گاهی..جسم دردی بیدار نگه ات می دارد تا این وقت شب که تو را به در خود پیچیدن های به جبر آشفته کند آشفته مثل موهایت.. بعد بلند شوی و با این وسایل الکترونیکی زبان نفهم که البته میگویند خوب هم زبان ادمی میفهمد! حرفهایت را حرفهای دل-ات را که زیباترین است در افرینش انسان بنویسی که حتی ندانی چند...
-
[ بدون عنوان ]
پنجشنبه 7 اسفندماه سال 1393 12:50
روزی دلم میخواست بروم یک جایی در دنیا توی دانشگاهی و درس داستان نویسی بخوانم چیزی که اینجا نبود، چیزی که همیشه به مثابه آرزو بود و بعدها دیگر از صرافتش افتادم! دلم میخواست تئوری روایت بخوانم.. وحالا برحسب عادت خاطرات را شخم میزنم آنقدر که ته مانده ی همه ی حرف های مگو را دربیاورم دردبشم درد.. مازوخیسمی کهنه در عمق وجود...
-
[ بدون عنوان ]
شنبه 2 اسفندماه سال 1393 20:20
با خودم و (برای) زندگیم سخت می جنگم...تلو تلو خوران اینروزها...
-
تو
شنبه 25 بهمنماه سال 1393 17:31
تو کیستی که سفر کردن از هوایت را! نمی توانمٰ حتی به بال های خیال.....
-
مینا ...
پنجشنبه 10 مهرماه سال 1393 20:53
من مسحور جاذبه ی بی بدیل عشقم در میان پاییزهای رنگارنگ... و سرمست....از این همه شاعرانگی و زیبایی . . . مینا!؟دوستت دارم :)
-
پاییز وار!
جمعه 4 مهرماه سال 1393 14:34
اصلا مگر می شود پاییز بیاید و صنم حرفی برای گفتن نداشته باشد؟ صنم هنوزم هم جوان است:)))))))))))))))))))))) میبینی دارد قهه قهه میزند؟ از همان خنده هایی که دلبری می کند! البته که پاییز همیشه شادم میکند...البته که پاییز فصل عاشقان است من هم پشت کامپیوتر زهواردررفته ام مدام تایپ میکنم و خودم لذت میبرم نمیدانم چرا ما...
-
جمعه ی جماعت!
جمعه 4 مهرماه سال 1393 13:51
امروز رفته بودم جایی ظهرِ پاییزی بود و رسیدم سر خیابان که سوار بر تاکسی شوم و راهی خانه.ناگهان چشمم به اتوبوس افتاد پس منتظر ماندم تا بیاید و سوارش بشم!! سوار که شدم زیاد حواسم به جمعیت داخلش نبود اما توجه ام را پیرزن چادری جلب کرد که کنارم ایستاده بود و ذکر میگفت.... بعد که برگشتم دیدم زن های زیادی هستند که ذکر...
-
همین حوالی-شهریوری
چهارشنبه 19 شهریورماه سال 1393 11:05
در کسالت باربودن زندگی ام...همین بس که یک روز از شوق خریدن یک جفت کفش-کل لباس هایم را اتو کردم :)
-
تنهایی مفرط
دوشنبه 15 اردیبهشتماه سال 1393 21:53
آنچه پشت اینترهای متوالی می نویسم شعر نیست ... روایتی ضعیف از احساس رقت انگیز من است حرفی نیست ...حرف زیادی نیست یعنی از من بگیر هر آنچه از من است تا خیز بردارم به تعالی خیز بردارم به بی پروایی که سبک بالی را از آغوش سر کشم من نگاه ِ مبهم دختری تنها را زیسته ام دادم از تنهایی نیست...از اشفتگی باورها و اعتقادات است از...
-
چهار شنبه های تابستان!
چهارشنبه 20 شهریورماه سال 1392 20:59
دارم به پاییز میرسم....شاید هم پاییز به من و باز یک نفره ای قشنگ...وقتی خیلی ها دونفره اند! من و کتاب هایم من و جوانی ام من و شعر هایم من...با تمام ِ اینها تنهایم و بودنشان را ارج می نهم وقتی مسحور جاذبه ی بی بدلیشان در بند بند رگان اندیشه ام میشوم چه میشود گاهی آدمی زاد نباشد تا تو را از تنهایی ات"کیش" کند...
-
-میم مثل....
چهارشنبه 13 شهریورماه سال 1392 23:55
در گیر و دار طلسم شده ی این روزهایم کسی هم پیدا شده به ما می گوید"هفت خط" همین الان...بداهه و ما می مانیم و مشتی دل گزیدگی از این همه 6 خطی و نرسیدن به 7! جوانک ِ سبز....یا همان بنفش ...یا هر رنگی که تو دوست داری! تو چه میدانی خطوط دلمان چطور شکسته که 6 و 7 اش را می شماری . . . کظم غیض می کنیم و دوباره سکوت...