اینجا
مکعب صورتی رنگ من
به وقت 6:33 دقیقه ی صبح
صبح های خیلی زود!
وقت هایی
که سکوت آسمان بی معنا نیست،
هوا را از پشت پنجره اتاقم آبی زنگاری! می بینم
بیم طلوع و ذوق ِ سکوت...
ناگهان خاطره ای شتابزده در می کوبد
چنان نزار و بی مهابا که حس می کنم پشت این گریزش از آرشیو نوستالژی
توطئه ای بهمراه دارند
قلب ام را فشار می دهند..
سقف چشمانم را خم می کنند،
کوتاه می بینم و کوچک می شوم!
دلم بخار می کند...
یخ می زند...
قندیل می بندد دقایق ام
و هرم نفسی....آبم می کند!
حواله می کنم همه ی این پلشتی ها را به سمت واژه های لال...
و من
که عمری با این خاطره ها به عطوفت سلوک کرده ام
چرا برایم کوک می شوند و سماع می کنند!
چون عروسکان خیمه شب بازی...با دامن های چین دار:)
(ذهنم را می خوانی خواننده؟؟؟)
خاطره ای امروز رشته ی زندگی را از دستم قاپ زده و مرا در رخوت رها کرده
قلبم کرخت شده...
بی حرکت...
فقط نگاه ِ خالی از مفهوم
حس عجیبی ست خواننده!
خاطره هایم چون زنان افلیج از پشت شیشه برایم شکلک های خبیث در می آورند
چمپاته زده اند کوچه ی دلم را
و من...تسلیمشان!!!
هاله ای غم بر چهره ام فائق آمده
خاطره را خاطر می آورم
و حالا...
در این صبح صبح شده
در این ورطه ی تاریک و ژرف زندگی(اگر چه هوا روشن است!)
مرا به نوشتن وا می دارد
و از ابتذال روزمرگی می رهاند
یاد تک تک خاطره هایم سبز....یا بنفش....یا هر رنگی که تو دوست داری:)
---
1392/2/4
ربط نوشت:
یاد سفر سه نفره مان به دانشگاه امیرکبیر بخیر!
من و پری ناز و نرگس:)))