جان و دلم ساکن است؛زانک ِ دل و جانم اوست
قافله ام ایمنست،قافله سالارم اوست
خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد؟
زانک به روز و به شب،بر در و دیوارم اوست
دست به دست ِ جز او،مینسپارد دلم
زانک ِ طبیب غم ِ این دل ِ بیمارم اوست
گفت:خمُش چند چند،لاف ِتو و گفت ِ تو
من چه کنم ای عزیز؟گفتن بسیارم اوست!
-----
پ ن:
اگر خودم بخواهم دیوان شمس را زیر و رو کنم به این زیبایی و در خور،شعری نمی یافتم
حال مناسب احوال تفعلی زدم بر دیوان و این شعر دل نشین نصیبم شد!
باشد که یادم بماند...
هوا هر روز دارد به ساعت هایم نهیب می زند که "پاییز در راه است"
و من
احساس بد شگون ِ عصرهای دلگیرش را زیر دندان مزه مزه می کنم و چه حسرت ها می خورم به انوار ِ صبحگاهی ِ اردیبهشت!
اردی-بهشتی که خیره سرانه رهایش کردم
شاید از پس همه ی این اردی بهشت های گذشته! و پاییزهای در راه-زمستان سراسرسفید با استمرارش بر سطر سطر دلهره ام!!مستوری بباراند.
می دانم
نیک می دانم که اگر از حالا پاییز بیاید...زندگی ام طمع "خزان" می گیرد،دلتنگی هایش مرا می فرساید و از افلاک نشینی خاک نشین ام می کند.
پاییز؟؟
...
غروب های رخوت انگیز و خفگان اورت را در این سرزمین ِشکست خورده!برایم به ارمغان نیاور
نگذار سردی هراس!تا مغز استخوانم ریشه بدواند
می خواهم این آخرین سال جوانی را با تمام ِ نابخردی هایم ...بذله گو،عوام فریب و سطحی!باشم
بگذار"الکی خوش" باشم؛تا بر سختی این زندگی فایق ایم
چرا که
از همیشه تنهاترم
....