زن...
دلش میخواهد بدون آستین بپوشد
و دیگــران می خـواننــد
و عــده ای می گـوینــد
آه چـه زیبــا و بعضــی اشـک می ریــزند
و بعضــی مـی خنــدنـد
دلمــان خـوش اســت
به لــذت هــای کــوتـاه
به دروغ هــایی که از راســت
بـودن قشنــگ تـرند
به اینکــه کســی برایمــان دل بســوزاند
یـا کســی عاشقمــان شــود
با شــاخه گلی دل می بنــدیـم
و با جملــه ای دل می کــنیم
دلمــان خـوش می شــود
به بـرآوردن خـواهشــی و چشــیدن لـذتـی
و وقــتی چیـــزی مـطابـق مــیل مــا نبــود
چقـــدر راحـت لگـــد می زنیـــم
و چــه ســــاده می شـکــنیم
همــــه چیـــز را..."
پانویس:
از این به بعد مطالب فمنیسمی که به نظرم قشنگ ان و در آرشیو ذهنم پرمخاطره ان در اینجا به نمایش گذاشته خواهد شد.چرا که حس می کنم خودم دیگه حرف آنچنانی ندارم برای گفتن!!!!!
فقط نیاز به توضیح که :من یک فمنیسم دو اتیشه نیستم...اما زن بودن راباتمام دردهایش دوست دارم...و می خواهم اینجا رنگ و بوی فمنیسمی بگیرد کمی!
"دلمــان خـوش اســت که می نویســیم
برمی خیزم ازروی تخت...
یک راست به سمت میز کامپیوتر،
ساعت؟۰۰:۲۰
یک راست درایو E
یک راست فولدر "هوای عاشقی"
صدای مهستی:"میاد بارون احساس..دوباره تیکه تیکه!که سقف نازک دل دوباره کرده چیکه چیکه"
سوکت تلفن روی میز را میکشم!
وصلش میکنم به پریز،
Dial up...
کانکت..
یک راست:بلاگ اسکای.کام(ناکام مانده انگار!)
یک راست صفحه"یادداشت جدید"
و حالا اینجا...
مشغول تایپ
اما نوشتن چی؟
چه حرفی...بغضی مرا به اینجا می کشد؟
در این برهه از زندگی...در این دوستی های پر ترافیک...
در یخ بستگی زمانه و دلگرمی بعضی ها!
کاش اگر بلد بود مترسک غمگین نگاهمان..نگاهی را هی!می کرد
می گوییم اینهایی که "پفکی"می زیند...
خوشا به حالشان-یا بدا به حالشان؟
راستی غم های اینطور آدم ها چه جنسی است؟
غم -ماها- که شیرین است...به جانش قسم لذت دارد این پریشان حالی های صوفیانه
که دنیا به استرس همین -درد-ها پابرجاست!
خلاصه امشب -صوفی-شده ایم!!!!
شاید رند پاپتی...
غم می خوریم...جرعه جرعه!
و به دریا متصل میشویم هر چه بیشتر بیداری را نفس می کشیم؛
اما شاید از این به بعد عهد شکستیم و پا در جرگه ی-پفکی-ها گذاشتیم
چرا؟
یک روز جواب این را هم به کیبورد و بلاگ اسکای و آرشیو غبارگرفته ی خاطره ها پس می دهیم!
صدایی می آید...برمی گردیم:)
کیمیا است...
موسیقی گوش میکند(دزدکی..باگوشی@
یاس:میگی بازم کنار همدیگه واژه بچین! راجبه چی؟باشه بشین...چشاتو باز کن یه لحظه مال من باش...یه لحظه بیا تو حس و حال من باش!)
تفاوت من و دنیای او...
تفاوت عقاید و باورهامان!
خب راست می گوید این خواننده تاپ "رپ خوان"
اما ما در گره ی کار خود مانده ایم....به ته دیوار یاس!(یاس نه...یاءس!) رسیده ایم
به ناباوری و پشت کردن به همه ی باورها...باورهایی که به بار نمی شینند و نقض می کند قانون مادی پرستی؛
و ما ..با این نحیف اندامی!قدرت هضمش نداریم.
می خوریم به بمبست افکار
به بهانه ها و فروریختن همه چیز!
انسان..خود را میان ویرانه ها محصور می بیند
تنها است...و دیگر ایمان ندارد...به شعر های سهراب و رندی های شمس!
به تفکرات اگزیستانسیالیستی و روحیه ی تهوع؛
به سنجاقک وجودش وزخم های نمک خورده اش
حس غریبی ست
می دانم نمی دانی چه می گویم...اما یاس می گوید:"یه لحظه بیا تو حس و حال من باش"
من شکست خورده...
مملوک ِ مملکت ِ شکست خورده ها
و به قول روشن:"در قصه ها خوانده ام که پیروز هستم"
من بی مجنون هم لیلایی میکنم!
واین ته مانده حرف های جوانی ام بود.
-فردا-
فردایی بی تاریخ!
حالم خوب می شود بی شک.
26/9/1390
باران؟
رندانه ببار...
آب کن برف های یخ زده!! در سطح خیابان را...
رخوت شب را با بوی خاک عطرآگین کن!
که دیگر لغ لغ دمپایی ِ عابری درمانده!در تنهایی کوچه
خوابمان را نشکند!
و ما...
ملول از دیدن ِآدم هایی که هر روز افسرده تر می شوند...
چه بر سر جوانی مان می آید؟
باران؟
تو!فقط رندانه ببار...
ما هم میروم رویاببافیم
با تار و پودی از من و"تو"!
این روزها...
چه می گوییم؟
روزی مگر مانده با تو؟
روزها را -همه-شب کردی!!
به همین سکوت شب--قسم
این لحظه ها از یادمان نمیرود...
و هیچوقت -غصه-نمی خوریم!برای نبودن یک بودن...
شاید این خود وسیله ای بود تا غرق روزمرگی نشویم
و با نبودت به جاهای بلندی رسیدیم!
از این پس خواستی بجنگی
دیگر بهمان نگو:چشمهایت را بگذار زمین....
ما همه ی زندگیمان در صحن چشمانمان است،
اگرچه گفتی قد ِدوست داشتنت چند متری بلندترازمان است!
اما -این روزها-را تباه کردی
...
چه می گویی؟
روزی مگر مانده؟
...
گفته بودیم:
"چه قدر محزونیم ...در کنار تو!"
نه
نه
قصورمان را ببخش!
شادیم در کنار تو...اما محکوم به حزنیم!!
می فهمی جان دل؟
تضاد رنگ های دنیایمان را یک رنگ کن..
همه جای این دنیا را که بگردیم
باز هم میرسیم به تو!!
و شورش می کنی میان افکار سرماخورده مان!
و چه قدر محزونیم...در کنار تو!
اما "چاره" نیست...
سنجاقک وجودمان -سنجاق-شده به حضورت...
و فقط حضورت!
اعمالت را هیچ عذری نمی پذیریم...
"تو ........ - خواستی - که استجابت دعایم باشی !!!!
.
.
.
بیا بگذاریم بعضی شبهایمان زود - پس فردا - شوند
من .... این فرداهای مثل امروز را دوست ندارم !!!!"
سخت شده ام با خودم!!
از دیروز تا به امروز...
چه قدر حادثه های خوش یومن:)
خداوندگارم...مهربانم...
خوشحالم برای کسی!
سپاس که حرفهایم را دل سوزاندی.
زنده-گی
چه سخت می شود گاهی!
....
امروز به تاریخ ۸/ ۹/۱۳۹۰
...
و تو چه مهربان بوده ای دخترک ِبزرگ!
....
و من یادم هست
و من یادم می ماند!
از پس سرمای آذرماه...
فراموش کردنت زوزه می کشد!
سوز نده خداوندگارم!
همین آنتی خوشی ها کار خودش را می کند؛
می آیم به سوی آغوشت
دستانت را باز کن!
خداوندگارم؟
مینای شیشه ای بخار کرده...
(:می دانم مهربانی تو شکلک ِروی دیوارش را محوکند:)
بارالها...
"زخم "ها
"رحم "می خواهند...
فقط این دو نقطه را بردار!
تو که خدایی!!