بردم ز سر هوای رهایی به بند دوست
یارب!رهایی ام ندهی از کمند دوست
میلی به آفتاب ندارم که ذره ام
جاکرده خوش به سایه سرو بلند دوست
منصور وار بر سر آنم که عشق را
اوجی دهم دوباره که باشد خورند دوست
تا خرمنم بسوزد و خاکسترم کند
دل بسته ام به صاعقه ی خوش گزند دوست
...
حسین منزوی
زنبورهــا را مَجبـــور کرده ایــم ،
از گلهــای سَمی عَسـَــل بیاورند / !!
و گنجشکی کــ ه سالهـــــا ،
بر سیــــم برق نشستــ ه
از شاخــ ه های درختـــ می ترسَــد/ !!
با مَـن بگو چگــونــ ه بخنـدَم؟
هنگامی کــ ه دور لبهایـَـم را ،
مین گــذاری کرده انــد / !!
ما کاشفـان کوچه های بن بستیــم
حرفــــ های خستـــه ای داریــم ،
این بــار ،
پیامبری بفرستـــ ،
کــ ه تنـهـــــا گوش کند / !!!
و پشت هر غروبی
هر طلوع
هر رنگین کمان،
نزدیکتری به آسمان انگار، زودتری
نگاه منی
شاید نگاه زمینی اصلن
...
وقتی چشمانم قوز میکند
و حواسم نیست
تو پیغام ناگهان زیباییای برای من
گاه ِ افتادگی گوشههای لبم،
تو خود ِ واژهی سیبای پیش از عکس ...