برمی خیزم ازروی تخت...
یک راست به سمت میز کامپیوتر،
ساعت؟۰۰:۲۰
یک راست درایو E
یک راست فولدر "هوای عاشقی"
صدای مهستی:"میاد بارون احساس..دوباره تیکه تیکه!که سقف نازک دل دوباره کرده چیکه چیکه"
سوکت تلفن روی میز را میکشم!
وصلش میکنم به پریز،
Dial up...
کانکت..
یک راست:بلاگ اسکای.کام(ناکام مانده انگار!)
یک راست صفحه"یادداشت جدید"
و حالا اینجا...
مشغول تایپ
اما نوشتن چی؟
چه حرفی...بغضی مرا به اینجا می کشد؟
در این برهه از زندگی...در این دوستی های پر ترافیک...
در یخ بستگی زمانه و دلگرمی بعضی ها!
کاش اگر بلد بود مترسک غمگین نگاهمان..نگاهی را هی!می کرد
می گوییم اینهایی که "پفکی"می زیند...
خوشا به حالشان-یا بدا به حالشان؟
راستی غم های اینطور آدم ها چه جنسی است؟
غم -ماها- که شیرین است...به جانش قسم لذت دارد این پریشان حالی های صوفیانه
که دنیا به استرس همین -درد-ها پابرجاست!
خلاصه امشب -صوفی-شده ایم!!!!
شاید رند پاپتی...
غم می خوریم...جرعه جرعه!
و به دریا متصل میشویم هر چه بیشتر بیداری را نفس می کشیم؛
اما شاید از این به بعد عهد شکستیم و پا در جرگه ی-پفکی-ها گذاشتیم
چرا؟
یک روز جواب این را هم به کیبورد و بلاگ اسکای و آرشیو غبارگرفته ی خاطره ها پس می دهیم!
صدایی می آید...برمی گردیم:)
کیمیا است...
موسیقی گوش میکند(دزدکی..باگوشی@
یاس:میگی بازم کنار همدیگه واژه بچین! راجبه چی؟باشه بشین...چشاتو باز کن یه لحظه مال من باش...یه لحظه بیا تو حس و حال من باش!)
تفاوت من و دنیای او...
تفاوت عقاید و باورهامان!
خب راست می گوید این خواننده تاپ "رپ خوان"
اما ما در گره ی کار خود مانده ایم....به ته دیوار یاس!(یاس نه...یاءس!) رسیده ایم
به ناباوری و پشت کردن به همه ی باورها...باورهایی که به بار نمی شینند و نقض می کند قانون مادی پرستی؛
و ما ..با این نحیف اندامی!قدرت هضمش نداریم.
می خوریم به بمبست افکار
به بهانه ها و فروریختن همه چیز!
انسان..خود را میان ویرانه ها محصور می بیند
تنها است...و دیگر ایمان ندارد...به شعر های سهراب و رندی های شمس!
به تفکرات اگزیستانسیالیستی و روحیه ی تهوع؛
به سنجاقک وجودش وزخم های نمک خورده اش
حس غریبی ست
می دانم نمی دانی چه می گویم...اما یاس می گوید:"یه لحظه بیا تو حس و حال من باش"
من شکست خورده...
مملوک ِ مملکت ِ شکست خورده ها
و به قول روشن:"در قصه ها خوانده ام که پیروز هستم"
من بی مجنون هم لیلایی میکنم!
واین ته مانده حرف های جوانی ام بود.
-فردا-
فردایی بی تاریخ!
حالم خوب می شود بی شک.
26/9/1390
اندوه که از حد بگذرد جایش را میدهد به یک بیاعتنایی مزمن. دیگر مهم نیست: بودن یا نبودن؛ دوست داشتن یا نداشتن. آنچه اهمیت دارد کشداری رخوتناک حسی است که دیگر تو را به واکنش نمیکشاند. و در آن لحظه در سکوت فقط نگاه میکنی و نگاه میکنی و نگاه.
دلم شکسته ترین شاخه ی درخت خداست !