سقفی در من چکه می کند...
از پس تجربه های سفید!
و ذهنم می لغزد روی یخ زدگی های احساس...
مانده ام در راه...!!!
.
.
.
اینجا قطب جنوب است
و هیچ آهنرباییی! نیست تا قطب شمال را نشان ام دهد،
اینجا همه چیز جنوب!است
من و لباسهایم
مردم و خانه هایشان
ذهنیت سرما خورده مان
.
طراوت بودن را محک می زنم
در سرمای منفی ِ"احساس"
و همچنان
به استحکام زمین دل خوش کرده ام..
چه سود؟
این روزها زود دیر می شود...
روزهای کوتاه ِ زمستان!
جایت خالی "لیلی" جان
منتظرتم تا بیایی و
با آفتاب ِظهر زمستان پیاده روی کنیم،
می دانم عاشق ظهر زمستانی هستی:)