روزی دلم میخواست بروم یک جایی در دنیا توی دانشگاهی و درس داستان نویسی بخوانم
چیزی که اینجا نبود،
چیزی که همیشه به مثابه آرزو بود و بعدها دیگر از صرافتش افتادم!
دلم میخواست تئوری روایت بخوانم..
وحالا
برحسب عادت
خاطرات را شخم میزنم
آنقدر که ته مانده ی همه ی حرف های مگو را دربیاورم
دردبشم
درد..
مازوخیسمی کهنه در عمق وجود
روح ام را بتراشم
با موزیک
نوشته
کاغذ
دست خط
هر ان چیزی که مرا به انروزها...می سراند!
و لا به لای رنگ های سبز و سفید و قرمز
زرد ترین چهره را به خود بگیرم
که نه از دل باختگی
از وخامت اوضاع!
.
.
.
و حالا
در کش و قوس غریبانه ترین روزها
..نفس میکشم!
چه ارزوهایی که در انحنای زندگی گم کردیم ونرسیدیم به سر منزل مقصود
چه ارزوها..