-
:+
دوشنبه 14 مردادماه سال 1392 15:12
ذهنیت آشفته ای دارم این روزها...دلم اخرین روز سال است... شلوغ و بی نظم...تلو تلو می خورم افکارم را
-
بهشت-اینجاست
جمعه 4 مردادماه سال 1392 22:21
اتاقم مثل بهشت می مونه وقتی باد پرده های سفیدشو...با گلهای سبزش! کنار می زنه وقتی میرقصونه تار و پودشون رو تختم روبه روی جفت پنجره هاست دراز می کشم و زل می زنم به خنکای نسیم! نمی دونی چطوری خنکاش مثل یخ در بشت می چسبه روی تک تک اعضات ته نشین میشه... به اوجش میرسونه سرمستیتو... نمی دونی تو بعدظهرای سوت و کور که همه...
-
صنما ....رها کن!
پنجشنبه 3 مردادماه سال 1392 00:46
بنویس برایم....آی صنم از دل آشفتگی هایت وقتی که از جنگل استعاره می گذرانی شان وقتی که دل شوره های شیرینت درست از آب در می آید که بی خود نیست-بی قرار-ی وقتی که از دست می دهی تمام یتش را در ساعت های دم کرده در روزه داری های فقیرانه ات که بدانی تمام اینجا برای تو است با وسعت غمناکی اش و تنها -تو- میتوانی ارامش کنی وقتی...
-
د-و-س-ت
سهشنبه 18 تیرماه سال 1392 13:16
آدم باید یک نفر را داشته باشد.... یک دوست... که نگرانت باشد...و باور کند که فقط یک دوست است در امتداد حزین ِ روزها ی داغ! ادم باید یک نفر را داشته باشد که وقت و بی وقت چمپاته زده در ِ دلتنگی هایت را اینها که خیلی صبورند و یه هووو غر می گیرند! اینها که وقتی دیر جوابش را میدهی بهم می ریزند !!! اینها یک دوستند....واقعی ِ...
-
جوان-مرد
جمعه 14 تیرماه سال 1392 22:09
از روز مرگی ها فارغ می شویم...و دوباره با هزاران برنامه و هدف ِ بی هدفی! باز میگردیم اینجا.... وچک می کنیم اخرین نوشته ی "پاره ها" را اوووووووووووف یک ماه قبل! سقلمه میزنیم به احساساتمان هی صنم؟ تویی؟هنوز خودتی؟یک ماه حرفی نداشتی برای زدن؟مطمئنی؟ به قول ان شعر معروف"حال همه ما خوب است اما تو باور...
-
سکوت
جمعه 14 تیرماه سال 1392 21:45
اینایی که خیلی بی صدا غمگینن... همینا که چهره شون خیلی ارومه....غرق میشی توش! باید نگران اینا بود
-
چقدر فقیر هستیم ما!
جمعه 14 تیرماه سال 1392 21:43
پیر ِ مرد زهوار دررفته ته استکانی! را که یک کیسه گونی و یک بطری آب دستش... سوار بر دستگاه های ورزشی پارک رکاب دوچرخه....خنده...اشتیاق... چون کودکی ذوق می کرد! در سن 70 و چند سالگی.... هیهات و در دل به تمامیت ارزوهای دست نیافته اش....لذت های تجربه نکرده اش...خوشی های نچشیده اش....نیشخند می زد! که دلش غنج رود برای...
-
نوستالژی سرزده
یکشنبه 12 خردادماه سال 1392 23:32
اینجا مکعب صورتی رنگ من به وقت 6:33 دقیقه ی صبح صبح های خیلی زود! وقت هایی که سکوت آسمان بی معنا نیست، هوا را از پشت پنجره اتاقم آبی زنگاری! می بینم بیم طلوع و ذوق ِ سکوت... ناگهان خاطره ای شتابزده در می کوبد چنان نزار و بی مهابا که حس می کنم پشت این گریزش از آرشیو نوستالژی توطئه ای بهمراه دارند قلب ام را فشار می...
-
[ بدون عنوان ]
جمعه 23 فروردینماه سال 1392 17:54
روزگار جوانی من....؟ بغرنج و لاینحل می نمایی انگار!
-
لطفن ازصافی بگذران-دل-خوشی هایی راکه بامنت نصیبمان می کنی روزگار
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 20:48
-
لمحه ای تامل...می رساندت به حرف دل ام!
دوشنبه 19 فروردینماه سال 1392 20:45
-
[ بدون عنوان ]
چهارشنبه 14 فروردینماه سال 1392 12:50
وضع غریبی ست!!
-
مرامی فرسایدومی گذرد...این زندگی!
دوشنبه 12 فروردینماه سال 1392 13:37
-
[ بدون عنوان ]
دوشنبه 28 اسفندماه سال 1391 13:10
اگر من اشتباهتم...همیشه اشتباه کن!
-
همیشه حرفی هست ناگفته!
دوشنبه 9 بهمنماه سال 1391 15:25
به روز هم که باشی... شب فرا می رسد! تو و مشتی تنهایی... .. . . . راستی فصل ها جا به جاشده؟ اینجا هوا اردی-بهشتی ست ناب ِ ناب زلال و بارانی:)
-
زمستان بی تو...
جمعه 24 آذرماه سال 1391 19:42
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA MicrosoftInternetExplorer4 سقفی در من چکه می کند ... از پس تجربه های سفید ! و ذهنم می لغزد روی یخ زدگی های احساس ... مانده ام در راه ...!!! . . . اینجا قطب جنوب است و هیچ آهنرباییی! نیست تا قطب شمال را نشان ام دهد، اینجا همه چیز جنوب!است من و لباسهایم مردم و خانه هایشان ذهنیت...
-
ادمک ِ برفی!
جمعه 17 آذرماه سال 1391 23:33
سقف دلم تَرک برداشته، و من می ترسم...از برفی که در راه است!!! نکند ویران شود خانه ات؟ . . . بشتاب از جنس داغ ِ لحظه ها تاب سرما ندارم! -این اخرین برفی ست که آدم برفی اش آب می شود- اگر نیایی
-
یادداشت جدید!
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 22:20
یادداشت های جدید می توانند زیاد باشند؛ اما مهم اینست حرف های جدید زیاد باشند .... حرف خاصی ندارم! هنوز همان صنم هستم کمی تو رفته! و کمی خورده شده اندیشه های کهنه... سن و سال گریخته سواد آب برده نشاط خوابیده پالتوی کوک خورده پاهای تاول زده کتاب های خط خطی عکس های خاکستری نوشته های قدیمی ... با این اوصاف پُرم از زندگی!...
-
عاشقی جرم قشنگی ست به انکار مکوش
پنجشنبه 2 آذرماه سال 1391 21:52
ماسک شادی گذاشته ام تا بلکه وقت دیدارت پی نبری به عمق غم های دور چشمم! دوست جانم؟غم من همه از نبودن عشق است عشقی که انقدر به شکوه بر خواستمش دریغ از کمی ملاتفت! و اندیشیدن به اینکه:شاید به قول استاد من در 35 سالگی عاشق شدم! مگر می شود؟ و او می گوید ادم ها هر 4 سال یک بار می توانند عاشق شوند... ذوقی کودکانه ته دلم...
-
نامه ای به یک دوست:)
شنبه 20 آبانماه سال 1391 21:10
امروز...از این نقطه...از لبه ی پرتگاه پر از تشویش ِجوانی، می خواهم چند خطی برای "تو" بنویسم. "تو"یی که مخاطب خاص ام بوده ای وهستی...در استمرارزمان! و من کوتاه هستم برای توصیف اندیشه های بلندبالایت. خوب می دانی آرشیوم قد نمی دهد به گنجینه دانش تو،با این اوصاف زهوار دررفتگی لغاتم را چشم بپوشان و چون...
-
|""|
شنبه 20 آبانماه سال 1391 21:06
در ایام ِ سَر رفتن ِ نبودن ها ونوشتن های در تنهایی و دست کشیدن از متعلقات دنیا ذوق ام آپدیت شده! دلم می خواهد هر روز به روز!شوم انقدر سرشار از حرف می شوم که حس می کنم دست چین کردنشان بغرنج و لاینحل به نظر می رسد و کلمات مشت می زنند سقف افکارم را با تمام این اوصاف هاله ای از استواری پیرامونم را فراگرفته که با تمام وقار...
-
پرتو چَشم ِسیه ام!
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1391 17:49
خوب است وقتی گمان می کنند همه ی"من" در این دفتر یادداشت های بی قفل ِ روی میز "ولو"شده! . . . و من... پر از خصوصی ترین هام!
-
عصر پاییزی
پنجشنبه 4 آبانماه سال 1391 17:46
پاییز.... هرچه دارم از تو دارم! :)
-
بی عشق...
دوشنبه 1 آبانماه سال 1391 15:38
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA تمام این سالها ...( که افسوس به دردم نخورد) هرانچه در چنته داشتم هنگام جدال با باورهای نابارور!سُرانده بودم از مشتم و بی تدبیر ادامه می دادم، و توای مخاطب! نمی فهمی وقتی همه ی افعال من از جمع به مفرد تبدیل شد که من تغییر کردم! که دیگر نگفتم"دلمان می خواهد".... . . ....
-
آسان؛سخت است!
جمعه 28 مهرماه سال 1391 19:50
لحظه هایت را کنار می زنی کودکی هایت را پشت سر جا می گذاری تا که قد بکشی! آنقدر که دستت به آرزوهایت برسد تاب حرف های گفته را نداری، اما می دانی "دیوار"ماندنی نیست! در سرزمین ِ تو مجالی برای تکرار نیست، هر لحظه.. لحظه ایست برای رستن ِ پر عشوه ی نگاهت!
-
پاییز پدر سالار!
چهارشنبه 26 مهرماه سال 1391 11:59
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA راه می روم کوچه های تنهایی پاییز را و تمام بی وفایی های درختان را زیر پا می فشارم تا صدای سوزشان طنینی...نوایی...آهنگی... به لحظه های مسکوتم بدهند. "اینجا بدون من" اینجا بدون "تو" "هرجایی" هستم و نیستم!!! حس نمیدانم غریبی که مرا وا می دارد تا در...
-
پله پله تا ملاقات -خدا-
جمعه 31 شهریورماه سال 1391 11:55
دگر نشینم هرگز؛برای دل که بر آید کجابرایدآن دل؟که کوی عشق فروشد
-
تفعلی به مولانا
جمعه 10 شهریورماه سال 1391 22:59
جان و دلم ساکن است؛زانک ِ دل و جانم اوست قافله ام ایمنست،قافله سالارم اوست خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد؟ زانک به روز و به شب،بر در و دیوارم اوست دست به دست ِ جز او،مینسپارد دلم زانک ِ طبیب غم ِ این دل ِ بیمارم اوست گفت:خمُش چند چند،لاف ِتو و گفت ِ تو من چه کنم ای عزیز؟گفتن بسیارم اوست! ----- پ ن: اگر خودم بخواهم دیوان...
-
من و باقیمانده
چهارشنبه 8 شهریورماه سال 1391 09:56
Normal 0 false false false EN-US X-NONE FA هوا هر روز دارد به ساعت هایم نهیب می زند که "پاییز در راه است" و من احساس بد شگون ِ عصرهای دلگیرش را زیر دندان مزه مزه می کنم و چه حسرت ها می خورم به انوار ِ صبحگاهی ِ اردیبهشت! اردی-بهشتی که خیره سرانه رهایش کردم شاید از پس همه ی این اردی بهشت های گذشته! و پاییزهای...
-
هوای من هوایی شده!
جمعه 27 مردادماه سال 1391 01:43
حکایت من هم مصداق همان شعر َست که می گوید: اینجا مرا برای از تو نوشتن هوا کم است....