چقدر فقیر هستیم ما!

پیر ِ مرد زهوار دررفته  ته استکانی! را که یک کیسه  گونی و یک بطری آب دستش...

سوار بر دستگاه های ورزشی پارک

رکاب دوچرخه....خنده...اشتیاق...

چون کودکی ذوق می کرد!

در سن 70 و چند سالگی....

هیهات

و در دل به تمامیت ارزوهای دست نیافته اش....لذت های تجربه نکرده اش...خوشی های نچشیده اش....نیشخند می زد!

که دلش غنج رود برای روزهای جوانی...

هی....جوانی!!!!!

و خواست چون کودکی در ظهر دم کرده ی تابستان که یخ در بهشت می خورد لذت رکاب زدن و ورزش کردن را بچشد

هر چند دیر...

و افسوس

به اندازه ی تمام  جوانی اش غصه خوردم!

.

.

.

چقدر فقیر هستیم!

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد