جوان-مرد

از روز مرگی ها فارغ می شویم...و دوباره با هزاران برنامه و هدف ِ بی هدفی!

باز میگردیم اینجا....

وچک می کنیم اخرین نوشته ی "پاره ها" را

اوووووووووووف

یک ماه قبل!

سقلمه میزنیم به احساساتمان

هی صنم؟

تویی؟هنوز خودتی؟یک ماه حرفی نداشتی برای زدن؟مطمئنی؟

به قول ان شعر معروف"حال همه ما خوب است اما تو باور مکن"

دیازپام هم دیگر بی تاثیر است

به این سرمستی مان

به این خروار ِ غصه ها

و چه حال عجیبی ست!

دلم به تمام ِ پاره های بودنم تنگ شده...

بودنم پاره پاره شده

هر تکه اش جایی مانده

و برای تمام ِ ادم های دور و برم

سایلنت! شدم

در چهاشنبه سوری که نمی دانم کجاهایم سوخت

با خاکسترش

می شود حتما کاری کرد!


...

!

نظرات 1 + ارسال نظر
امید شنبه 15 تیر‌ماه سال 1392 ساعت 12:04 ب.ظ

چه بگویم . چه بگویمت گه نگفتنم بهتر است... خموش باشم و لال..
ماشین به راه افتاد … حس میکنم اما چیزی از من به جا مانده ؛ بر روی سینه می گذارم آهسته دستم را … جای دلم خالی !

من هرگز نخواستم که از عشق ، افسانه یی بیافرینم. باور کن!
من می خواستم که با دوست داشتن زندگی کنم – کودکانه و ساده و روستایی ...
نادر ابراهیمی | بار دیگر شهری که دوست می داشتم |

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد