نامه ای به یک دوست:)

امروز...از این نقطه...از لبه ی پرتگاه پر از تشویش ِجوانی،

می خواهم چند خطی برای "تو" بنویسم.

"تو"یی که مخاطب خاص ام بوده ای وهستی...در استمرارزمان!

و من کوتاه هستم برای توصیف اندیشه های بلندبالایت.

خوب می دانی آرشیوم قد نمی دهد به گنجینه دانش تو،با این اوصاف زهوار دررفتگی لغاتم را چشم بپوشان و چون همیشه با سخاوت به نوشته ام بنگر:

پُر بار بگویم  "اعظم عزیزم بسیار برایم ارزشمند و والایی"

تو همانی که گامهایت را همیشه قدمی فراتر گذاشتی تا اندیشه هارا اپسیلونی فراتر ببری.

تو همانی که با تمام وسواس ذهنی ات بر کوتاه نگری های این عوامان چشم پوشاندی

و روی تفکرات خط خطی شان نقاشی های بنفش کشیدی!و خواستی استجابت دعایشان باشی وقتی شکست خورده بودند.

امروز به تو می بالم که

ایستادی ...

با کفش های راحتی ات!

روی تک تک افکار خار دارشان

و ترقی کردی بدانجا که حسادت بر می انگیزد دنیای صوفیانه و کنج آبی جوانی ات!

قدر این"فهم"

این "شعور"

 این "نجابت"

و این" سخاوتت" را بدان.

انسانیت را همانگونه که فراگرفته ای پیش ببر.

صحبت از بالیدن که شد نیاز می دارم بگویمت که منظور جایگاه اجتماعی ات نیست..

منظور ناب اندیشه های درونت....همانها که باعث شده

این روزها از دلتنگی ات فرو بروم!

اعظم ِ سراسر سفید...به جان نمانده ام قسم این پاییز بی تو سرشار از رخوت و سکون است

لحظه های پر از خالی!!

کاش بودی تا عصر گاه های دلگیرش را با هم کنار قفسه کتاب هایت

با دنیا دنیا حرف و خروار خروار مهربانی طی می کردیم

ناگهان نهیب عقربه ای خوابیده! ما را به خودمان باز می گرداند و وعده  ی دیداری دوباره...دلمان را خنک.

زلال ِ پر از آرزو...؟

بگو ببینم به چند تا از آرزوهایت رسیده ای!!؟

مبادا که پنهان کنی چرا که در چشمانت می شماردمشان!

جنس دغدغه هایت را هم  چشیده ام...

چگونه بازگو کنم حس ام را که عمری در پستو تپانده بودم تا که مبادا رشک دور و بریانم را بر انگیزد....حتی گاهی از ترس خودت برایت نگفتم تا چه حد محتاج حضورت هستم...

می ترسیدم گََر بگیری و بروی...

عم قزی جان!!!

دوست دارم باز هم کنارم بنشینی و برایم تا ساعت های بلند! حرف ببافی

و من هنگام رفتن گردن آویزی از حرفهایت به یغما ببرم

دوباره یادم دهی رسم عاشقانگی را...

ملامتم کنی نابخردی هایم را....

وکمک ام کنی...

هان! راستی از اینجا!برایت بگویم:

در ایران همه چیز خوب است.....هنوز همان کهنه پرست های بو گندو!!

پیزُرلای پالان هم می گذارند و ایران را ترقی!می دهند

زنجان هم همان زادگاه ِشیرینت است که لحظه های پلشتش سقف دلت را خم می کرد

—وقتی پیاده گَز می کردی چهار راه معلم را تا به انتها--

خانه هم همان خانه است...فقط درزهای روی دیوارش کمی عمیق تر شده

و موریانه ها چاق تر!

(و جیره بندی می کنند برای روزهایی که کسی نباشد درآن)

پس جانم برای چه دلتنگی؟

هان!!!پدر و مادر نازنین؟صنم به فدای دل شیشه ای ات که همیشه دلواپسشان بودی.

حالا که به –جبر زمانه- یا – تلاش در خورانه - یا – پاداش صادقانه -

روح و جسمت کشانده شده به گوشه ای...

و مشغول صیغل دادنشان هستی دلتنگی ات را کم کنJ

می دانی دوست جانم؟این قسمت از ماجرا مرا یاد جریان دلشوره های "شیرین!" می اندازد...شیرین -مادرم را می گویم که همیشه به وقت "عروسی و عروس گردانی"

بهمان سفارش می کرد که

 بند دلم آرامتر-خونسردتر-آهسته تر برانید که مبادا صانحه ای عمرتان را کوتاه کند!!!!

و من تمام راه را با دلشوره طی می کردم و هیچ لذتی نمی بردم .

بعدش هم به سلامت فارغ می شدیم...

و دوباره بر می گشتیم به همان زندگی ِبی فایده و انسان  بودن بی ارزش!

کسی نیست بگوید آخر فدای چشمانت این زندگی کجایش برای من ارزشمند است

 که تو با اتفاق های نیفتاده از قبل صحنه را بر من خراب می کنی و من بی اینکه بدانم بر می گردم نقطه اول!

اگر بنا به زیستن است باید مفید باشد و طی طریقت....پس راه ات را برو،بی هیچ غصه ای

 و بدان هیچ کسی ماندنی نیست،مگر یادشان که به نیکویی آورده شود

باشد روزی به این وجود پر از فرزانگی ات در کنار مَرد ترین مردِ دنیا ببالم

چرا که نیک می دانم مرد ترین مرد دنیا می تواند اندیشه های طلایی ات را به مقصدش برساند

و ظرافت ِ زن بودن را از نگاه ِ محجوبت بیرون بکشد!

 

به چشمانت بگو قطع نکنند....خودم رفع زحمت می کنم


 

با احترام

 

صنم

|""|

در  ایام ِ

سَر رفتن ِ نبودن ها

ونوشتن های در تنهایی

و دست کشیدن از متعلقات دنیا

ذوق ام آپدیت شده!

دلم می خواهد هر روز به روز!شوم

انقدر سرشار از حرف می شوم که

حس می کنم دست چین کردنشان بغرنج و لاینحل به نظر می رسد

و کلمات مشت می زنند سقف افکارم را

با تمام این اوصاف هاله ای از استواری پیرامونم را فراگرفته که با تمام وقار این زبان بسته ها را به مقصد برسانم

همراهی ام کن در بی سوادی های تکرار پذیرم

....


پرتو چَشم ِسیه ام!

خوب است

وقتی

گمان می کنند همه ی"من"

در این دفتر یادداشت های بی قفل ِ روی میز "ولو"شده!

.

.

.

و من...

پر از خصوصی ترین هام!

عصر پاییزی

پاییز....

هرچه دارم از تو دارم!

:)

بی عشق...

تمام این سالها...(که افسوس به دردم نخورد)

هرانچه در چنته داشتم هنگام جدال با باورهای نابارور!سُرانده بودم از مشتم و بی تدبیر ادامه می دادم،

و توای مخاطب! نمی فهمی وقتی همه ی افعال من از جمع  به مفرد تبدیل شد

که من تغییر کردم!

که دیگر نگفتم"دلمان می خواهد"....

.

.

.


آی عشق....؟

کاش مضارعی   التزامی-الزامی   بودی...که روزی"خواهد امد"

کاش هیچ وقت کتابی با عنوان"چه باید کرد"در قفسه نداشتم


انگاری این روزها دست به قلم بردن من هم پیمانی ست پنهانی با حزن انگیز ترین لحظه ها

که وقت بارشش جز در این ایام نیست

چه می دانی وقتی با پوست و گوشتم تمام ِ رند بودنم را چشیدم!

 و چه دیر فهمیدم من نیز یک "رند" ام

رندی پاپتی....(به قول داش اکل!)

.

.

.

صدای موزیک را بلند می کنم تا وزوز افکارم را نشنوم.