من اینجا از نوازش نیز چون آزار ترسانم
ز سیلی زن، ز سیلی خور
وزین تصویر بر دیوار ترسانم ...

بیا ای خسته خاطر دوست !

ای مانند من دلکنده و غمگین!

من اینجا بس دلم تنگ است

من تو مخرج مشترک هم هستیم!

ویار ِ "زندگی"کرده ام!!! 

اما مدام تهوع دارم... 

بالا می آورم همه ی خوشمزگی هایش را!

محبوس شده ام..

در "من" های خدا گونه ام!

بند و قید!

خیلی وقت است انگار

دچار روزمرگی شده ام!

وآدم ها در آشغال دانیه  کسالت

پوزه می گردانند!

و من...صنم ِ لحظه های پلشت ِ جوانی!!!

بست نشسته ام حوالی ِاین آلوده بازار.

-----------

پی نوشت:از هر راهی که میرم دوباره می رسم به پوچی!

می خوام همرنگ ِ مردم!بشم...که به روزمرگی عادت کنم،

تا سال ها بعد از مرور ِ این روزها هیچ در چنته نداشته باشم

جز عادت و یکنواختی!

 

رویا:)

خواب دیدم...

خواب ِ یک رویا!

توی رویا که قدم می زدم...این حرف رو زیر لب زمزمه می کردم:

"از ماضی ها و مضارع ها خسته ام

دلم برای یک حال ِ ساده تو را دیدن تنگ است!"

کار ِسخت!

من خودم را خیلی شجاع تر می دانم از کلمات ِ بی زبان بزک شده.

می خواهد جفت پا برود روی شخصیتمان و توقع داشته باشد من دم بر نیاورم!

اصلا رک بگویم:حسابی بهم بر خورد...

لعن و نفرین فرستادم که صنم:

"چرا باز خودت را قاطی این ماجراها کردی؟چرا باز اعصابت ضعیف شده؟اصلا به تو چه؟نگو تا نشنوی"

اما جنس گفت وشنود ها هم باید یکی باشد نه؟

مستاصل و سر در گمم که چه کنم؟

زهوار دررفتگی ِ لغاتش را تاب هضم شدن ندارم/

من راحتم...حرفم را می زنم اما وقیح نیستم!جنس آدم ها هم برایم معنی ندارد!!

و جسارت نمی کنم به ساحت خوبان،

پی ِ این رک بودن را هم به تن مالیده ام...

می بینی که از عالم و آدم دشمن تراشیده ام برای خود،

اما نمی گذارم حرفی در دلم زنگار ببندد.

اگر هم اصرار کردم به دوستی ها...برای احترام و دوست داشتنی ست که در طی این سال ها در دل انباشته ام!

وگرنه تاب زیر سوال رفتن ندارم،

انگشتم کرخت شده از بس پتروس وار در پی ترمیم بودم!

فقط و فقط از روی مهربانی...

که محبوب ِ من شاهد است  هیچ منفعتی به من ندارد !

پا نویس:

به آدمها  و عقایدشان احترام  بگذاریم---حداقل در ظاهر---

و راجع به من و دوستانم پیش داوری نکنید ل ط ف ن!



روز ِ به روز!

                                             به وقت صبح ِسگی!

از خواب بیدار میشوی که دوباره ...چشم هایت را ببندی!!

 به واقعیت های دور و برت،

و نبینی فرسنگ ها فاصله را..بین قرنیه چشم تو و سقفِ سیاه ِ بعضی چشم ها!!

حجم زندگی ام را درقفسی کرده اند و خواهان ِ پروازند...

مترسک های مزرعه ؟؟

نترسید!!

کلاغی در آسمانتان نیست...

که برایش مصنوعی  بخندید!

----

پی نوشت:

حس می کنم -گاهی-حرفامو هیچ کس،حتی خودم  هم نمی فهمم.

به همون دلیل خسته می شم از تحمل آدمای دور و برم

نه که خانواده..که اونا بی گناه ترین ِگناهکاران!

از دوستا و آشناها..

که خوب بودنشون رو به رخم می کشن.

باور نمی کنم!

باش تا نفرین ِ دوزخ از تو چه سازد،
که مادران ِ سیاه‌پوش
ــ داغ‌داران ِ زیباترین فرزندان ِ آفتاب و باد ــ
هنوز از سجاده‌ها
 سر برنگرفته‌اند!


شاملو

---------------

پی نوشت:

می گویند بن لادن مرده است...

به قول دوستی مگر سیاهی و پلیدی می میرد؟

باور نمی کنم!!


:(

 از من به تو نصیحت... سنگ باش!!

(خودم خطاب به خودم)

:(

این روزها

بیشتر زمزمه می کنم...

تا از شر فکر کردن رها شوم!

پُست ِ پستِ !

می شود گاهی ...

از پس همه ی کتاب ها و درس  و کار و دغدغه،

چند ساعتی خودت را در دوست! رها کنی.

در کم نظیری و بی پروایی اش

در تک و تنها درخشیدنش در آسمانِ صنم ها!!

نرگس مهربان ِ شهرم...

چه بی همتایی!

گاهی که جدی ات می کنم...در گیر و دار زندگی.


kharej-e-ghesmat

با کلاه باشی کلاهت را برمی دارند؛
بی کلاه باشی کلاه میگذارند سرت؛

باید راه رفتن روی دست ها را یاد بگیری!

---------

امروز تو گودر ماجرای مرگ یه وبلاگ نویس معروف رو خوندم:(

کلی متاثر شدم برای بهاره ۱۶ ساله!!

بعد یکی اومده بود پشت بندش نوشته بود که وبلاگ چه قدر خوبه و می تونه بعد مرگمون یه دفترچه خاطرات باشه!

عق ام گرفت که چرا خارج قسمت رو حذف کردم با اون همه خاطره های منحصر!!!


یه لحظه به کس یا کسانی که باعث شدن من خارج قسمت رو حذف کنم فکر کردم...


هیچی دیگه..

به قول شاعر سال های نوجوونی:

کاش مردم دانه های دلشان پیدا بود:(

                                                 ماییم همیشه مست...

                                                بی مِی!

                      باز فروریخت عشق،از در و دیوار ِ من!

اگر دشمن ترا از من بدی گفت

مِها دشمن چه گوید جز چنانها؟


مولانا

دوست داشتن:)

"من این بندگی را دوست دارم،

همین بندگی که منفور همه است!

برای من چه آزادی بدون او؟21سال از عمرم می گذرد...تقریبا از 12 سالگی پدرم مرا آزاد گذاشته است،شش سال آزاد بودم و کور...زندگی را نچشیدم،سه سال است که او را دوست دارم،زنجیری شده ام و زنده ام!

آزادی من در بندگی اوست"



ورق پاره های زندان-بزرگ علوی