دلم در نی ات پیر مرد/دلم با نی ات..

"تنهایی پیچیده نیست

چای خوردن است...

خندیدن است و گریستن است!

به جبر هجران"



علیرضا روشن

متناقض نما!

هیچ وقت به اندازه ی این روزها به تفاوت فاحش نگاه های ما زنان با مردان پی نبرده بودم!


....

سهراب وار

از گل واشده ی دورترین بوته ی خاک..

به تو ای دوست سلام:)

حالت آیا خوب است؟

روزگارت آبی ست؟

همه اینجا خوب اند...

نی لبک می خواند...قاصدک می رقصد...

باد عاشق شده است؛

فکر من باش که من فکر توام!

-------

شعر قشنگی بود...به دلم نشست شدید!!!

نوستالژی...

عاشقی که گذشت نداشته باشد عاشق نیست!

لابه لای-عاشقانه-هایت به گذشت هم اشاره ای بکن

...

@

eshghe salhaye vaba...

tosie mikonam bekhuninesh..

alieeee

زنده گی

"من میانساله شده ام  

و  

تو جامانده ای در جریمه های مشق کودکی! 

می بینی؟ 

دیگر نه سن و سالمان به هم می خورد و نه سلیقه هایمان... 

آی عشق؟! 

تو دیگر عین دخترم هستی" 

------- -----------

همه چیز خوبه:) 

جز یه چیز..  

 

 

فانتزی ها ی من!

یه وقتایی..

یه لحظه هایی  

که به نازکی شپٌره هاست... 

 دلت می خواد خوشحال باشی 

اما نمی تونی! 

یه وقتایی... 

یه لحظه هایی 

نمی تونی شکایتتو به کسی و جایی ببری 

تو این اوضاع ....یه کسایی ام خیلی خودخواه می شن!   

اما با همه ی این سردی ها 

 عشق می کنی از اینکه هیچ چیز نمی تونه جلوی خوشحالی تو رو بگیره! 

و می زاری بعضیا همیشه  خودخواه!باقی بمونن. 

شونه می خوام برای تراژدی این روزها... 

-----------

"بی تو در می مانم 

چون چناران ِ کهن 

از درون تلخی واریزم را 

کاهش جان من این شعر من است 

آرزو می کردم که تو خواننده ی شعرم باشی 

راستی شعر مرا می خوانی؟"   

حمید مصدق

!!!!

"باران نبار!

من نه چتر دارم 

نه یار... 

 

از خلال گودر-آخرین نسخه ی یک مرد

به مناسبت بزرگداشت مولانا

ای دل شکایت​ها مکن تا نشنود دلدار من
ای دل نمی​ترسی مگر از یار بی​زنهار من
ای دل مرو در خون من در اشک چون جیحون من
نشنیده​ای شب تا سحر آن ناله​های زار من
یادت نمی​آید که او می کرد روزی گفت گو
می گفت بس دیگر مکن اندیشه گلزار من
اندازه خود را بدان نامی مبر زین گلستان
ا ین بس نباشد خود تو را کآگه شوی از خار من
گفتم امانم ده به جان خواهم که باشی این زمان
تو سرده و من سرگران ای ساقی خمار من
خندید و می گفت ای پسر آری ولیک از حد مبر
وانگه چنین می کرد سر کای مست و ای هشیار من
چون لطف دیدم رای او افتادم اندر پای او
گفتم نباشم در جهان گر تو نباشی یار من
گفتا مباش اندر جهان تا روی من بینی عیان
خواهی چنین گم شو چنان در نفی خود دان کار من
گفتم منم در دام تو چون گم شوم بی​جام تو
بفروش یک جامم به جان وانگه ببین بازار من

ای خس ِ بالا نشین؟ 

خس... 

 

کَس نمی گردد!