فالاچی می گوید: «نوشتن برای تو وقتی که ندانی برای تو می نویسم چه فایده ای دارد» و همین جمله ی ساده چقدر بزرگ است. اگر نباشی، اگر نخوانی، دیگر نوشتن یا ننوشتن چه فرقی دارد وقتی تمام خط ها و اشارات به سوی تو می رسد.
گمان می کنم اولین شاعری که از کنایه و استعاره استفاده کرده است هم به همین مشکل دچار بوده. شبیه من. که مجبورم تو را در دل واژه ها و عبارت ها مخفی کنم تا در متن ریشه بدوانی و گل کنی؛ که شاید روزی این گل گذرش به گلدان قدیمی روی طاقچه ات بیفتد و تو بشناسیش. می دانی شیرین ترین و زیباترین لذت های دنیا هم تا وقتی تقسیم نشوند بی مزه و حتی گاهی تلخ و گزنده اند. اگر نباشی که شعر را بشنوی، اگر نباشی که قلمم را ببینی، اگر نباشی که صدای سازم را معنا کنی؛ تمام ادبیات و هنر را ویران می کنی. هنری که تقسیم نشود، شور و ذوقی که شریک نداشته باشد؛ دروغین است. اگر نباشی دنیا لنگ می زند یا، … دنیایم لنگ می زند.
نمی دانم از کدام برگ خاطراتم دیگر پا به پایم نیامدی ولی میدانم که داستان کتاب را عوض کردی. این داستان دیگر دانای کل ندارد؛ اول شخص روایت می کنم: «دارم کلمه به کلمه جستجویت می کنم در بند بند این کتاب نیم بند! پیدا شو. اگر هم پایم نباشی دیگر پای ادامه نیست.»
نوشتن برای تو وقتی که ندانی برای تو می نویسم ؛ فایده ای هم دارد؟!