چهار شنبه های تابستان!

دارم به پاییز میرسم....شاید هم پاییز به من

و باز یک نفره ای قشنگ...وقتی خیلی ها دونفره اند!

من و کتاب هایم

من و جوانی ام

من و شعر هایم

من...با تمام ِ اینها تنهایم

و بودنشان را ارج می نهم

وقتی مسحور جاذبه ی بی بدلیشان

در بند بند رگان اندیشه ام میشوم

چه میشود گاهی آدمی زاد نباشد تا تو را از تنهایی ات"کیش" کند

می شود دلخوش کرد به همین حروف الفبای فارسی

با میم ها و الف هایش!

و غریب بود در پهنه ی این بی کران ِ بی کران

لذاتت مستدام صنم ِ 26 ساله:)



پی نوشت1:امروز جایی خواندم که گاهی باید خود را ستایش کرد...

حتی اگر همه ی هدف های زندگی ات با هم تداخل داشته باشد!

پی نوشت 2:چهارشنبه ها کلاس داستان نویسی میرم:)

-میم مثل....

در گیر و دار طلسم شده ی این روزهایم

کسی هم پیدا شده به ما می گوید"هفت خط"

همین الان...بداهه

و ما می مانیم و مشتی دل گزیدگی از این همه 6 خطی و نرسیدن به 7!

جوانک ِ سبز....یا همان بنفش ...یا هر رنگی که تو دوست داری!

تو چه میدانی خطوط دلمان چطور شکسته که 6 و 7 اش را می شماری

.

.

.

کظم غیض می کنیم  و دوباره سکوت

در راستای عبرت نگرفتن از تاریخ!