تنهایی مفرط


آنچه پشت اینترهای متوالی می نویسم شعر نیست...

روایتی ضعیف از احساس رقت انگیز من است

حرفی نیست ...حرف زیادی نیست یعنی

از من بگیر هر آنچه از من است

تا خیز بردارم به تعالی

خیز بردارم به بی پروایی

که سبک بالی را از آغوش سر کشم

من 

نگاه  ِ مبهم دختری تنها را زیسته ام

دادم از تنهایی نیست...از اشفتگی باورها و اعتقادات است

از بی سروسامانی ِ دل

از نازکی ِ زندگی  و

نازک و نازک تر شدنش...

من

عروسک وا رفته ی خیمه شب بازی را میمانم که یکی از بندهایش بریده...

 

کاشکی رها شوم از همه ِ خودم

وقتی حتی قادر نیستم حال خود را توصیف کنم

کاشکی

همان دختری شوم که

عصر دلگیری پشت چراغ قرمز

پیک موتوریه غمگینی...عاشقش شود

همان که تا خود مقصد به یادم آواز بخواند

همان دختری که...

این روزها دلتنگش ام