جمعه ی جماعت!

امروز رفته بودم جایی

ظهرِ پاییزی بود و رسیدم سر خیابان که سوار بر تاکسی شوم و راهی خانه.ناگهان چشمم به اتوبوس افتاد پس منتظر ماندم تا بیاید  و سوارش بشم!!

سوار که شدم زیاد حواسم به جمعیت داخلش نبود اما توجه ام را پیرزن چادری جلب کرد که کنارم ایستاده بود و ذکر میگفت....

بعد که برگشتم دیدم  زن های زیادی هستند که ذکر میگویند!بیشتر که دقت کردم  دیدم چقدر همه پیر زنند! یعنی مشتی پیر در یک اتوبوس خط واحد...

گویی همه شبیه به هم بودند حتی یک زن جوان داخلشان نبود.

همه چادرهایشان را جلوی لبهایشان گرفته بودند و ذکر میگفتند!همه مسن و یک هاله ای از مذهب در چهره شان نمایان بود

رو به مرد ها کردم 

دیدم به... اینجا نیز مشتی پیر مرد که دقیقا همشکل و  انگاری هم فکر و انگاری همه از یک جای مشترک می آیند!

با هم سوار شده اند و با هم پیاده خواهند شد!!

بله درست حدس زده بودم....امروز جمعه است!

انها نمازگزارانی بودند که از نماز جمعه بر می گشتند....چقدر برایم جالب بود این لمس لحظه به لحظه ی مردم هنگامی که نمیدانم کیستند و از کجا میآیند و من تنها از ذکر ها و چادرهای همشکل و نگاه های شبیه هم و هاله ی غم هایشان فهمیدم که اینان مردمان ابله سرزمین منند که در فراغت پیری به نماز جمعه میروند تا یک چند ساعتی از جمعه شان سپری شود...در کسالت باری روزهای پیری آن هم!

و چه جالب که کارهای جماعتی همه را همشکل میکند!نکند همان اتحادی که میگویند این است؟مردمی خسته و پیر و ناامید؛با فوجی از تردید ها و شک ها در نماز جماعتی تکراری

اما همین پا به سن گذاشته های سرزمین ام را خیلی دوست دارم.گاهی حتی به این سادگی و ابله بودنشان حسادت میورزم.....

کاش دلخوشی ام شبیه به حماقت انها بود

کاش من هم پیرزنی چادری با ابروهای پرشده بودم که داشت روز جمعه در اتوبوسی کهنه و پر سرو صدا ذکر میگوید....

بی هیچ اندیشه ای!

اخ!چه سبک....اینکه اندیشه نداشته باشی؛رها باشی و در نوسان میان خانه و اتوبوس به انتظار در کردن خستگی ِحلال باشی!

دلم به اندازه ی عصرهای پاییزی سنگین شد.....

تازه به این عصر سنگین و پروقار پاییز غروب جمعه را هم اضافه کن!

اخ که پیر زن...دلم در نگاهت....دلم در صدایت....در زمزمه های ذکرگونه ات!

پیرمردها هم درست شبیه به همان پیرزن ها بودند همه شان به ناکجاآباد هم مسیر....در این میان که من بی مهابا زل زده بودم به چهره هاشان؛یکی از آن ریش سفیدهایش نگاهم کرد....سرتاپا،شاید اندام دخترانه ام را برانداز کرد

آخر میدانی این جنس مردهارا باید خوب بشناسی!

 مثل من:)

که هرگز هیچ مرزی برای خود ندارند

بعد من هم نگاه در نگاهش شدم

دوباره نگاهم کرد!

دیدم چه ساده میشود ایمان ِ تلمبارشده در نماز جماعتشان را به یک جا بخرم!

فروشندگان سستی هستند انگاری....

شاید هم بازار خراب است و اینان خسته....

هر چه بود سر در لاک خود کردم و یک آن با خودم گفتم کاش تبلتم اینجا بود و سریع تمام این حرف های موریانه وار راکه از ذهنم عبور میکردند تایپ مینمودم.چرا که میدانستم تا این اتوبوس ِ جنگ زده ی سرزمین ِ فقیرم به خانه برسد شاید خیلی از حرف ها از ذهنم بپرد.و به راستی چقدر ما فقیر هستیم!

 به خاطر این که  باید بهترین و بیشترین ساعات جوانی مان را در مسیر های ِ غمبار به بهانه ی نداشتن ِ کرایه های گزاف سر کنیم و لحظه هایی که به جوانی تعبیر میشوند در صورت ِ مشتی زن خلاصه کنیم؛وقتی که مثل من ناچار باشی مسیرهای زیادی طی کنی!

روزهامان سپری میشوند یکی پس از دیگری....بی فایده!

به اتلاف انرژی هایی که می تواند به تابلویی تبدیل شود... به شعری؛کتابی؛عکسی...در راه رفتن ها و مسیر ها دارد ذره ذره هرز می رود!

ومن اگاهانه مابقی زمان داشته ام را روی مبل دراز می کشم و به 26 سالگی ِ فرود آمده در آیینه دست می کشم!

.

.

.

تویی که میخوانی ام که البته جوان هستی.....قدر این پاییزهای خنک و این روزهای سرشار را بدان:)

حتی وقت هایی که فکر میکنی توی اتوبوس بغل دست ِ ِِادم های عوامی ایستاده ای و روزی تو نیز پیر خواهی شدو در مسیر نمازهای جماعت!!!عمر خواهی گذراند


با احترام

صنم

93/7/4


نظرات 1 + ارسال نظر
می م چهارشنبه 12 آذر‌ماه سال 1393 ساعت 11:39 ب.ظ

از ته دلم خواستم یه نور بتابه به دلت و برات روشن کنه معنی چادر و نماز جماعت توی روز جمعه چیه؟!!! برات خواستم نه توی پیری نه هرگز ...توی همین جوونی توی بهترین سال های زندگیت بفهمی معنی اینا چیه... گرچه حتم دارم اگه یه بار دل به دریا بزنی و بری توی این جمع به قدری مثل خوت جوون می بینی که از حرفت پشیمون می شی و هرگز دلت نمیخواد نمازای جمعه ات فرادا باشه چون معنیشو فهمیدی ...
اینا حرفای یه آدم از جنس خوده خودته ... من هیچ وقت دلم نمی خواستم برم و بهش معتقد نبودم ولی نگاه کن من هر وقت وقت گیر بیارم برای رفتن فک نمیکنم ...
حرفام کلیشه ای نیست دلیه از ته دلم
صنم جوون منم پر از سوالم ولی دارم دنبال همه ی سوالام می گردم و هرچی جلو تر میرم بیشتر برام سوال پیش میاد در عوض پر می شم از حس های خوب...

ببخش که زیادی حرفیدم!!

نمیدونم کی هستی و نشونی هم از خودت به جا نذاشتی.....اما دوست داشتنی بود حرفات و چه بسا بهشون معتقدم.چه خوب میبود کسی کهمثلخودمه و داره جواب سوالاشو میگیره رو بهتر میشناختم شاید من هم...

ممنون ازت دوست عزیز.

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد