هوای من هوایی شده!

حکایت من هم مصداق همان شعر َست که می گوید:

اینجا مرا برای از تو نوشتن هوا کم است....

خدایا ایمانمان سست شده

جایی بین بهشت و برزخ می لولیم!

اصلا نمی دانیم مذهبی خشکه مقدس باشیم یا غیر مذهبی روشنفکر!!!

گربه وار پوزه می گردانیم در آشغالدانیه دنیا!

پریشب ها رفته بودم مسجد جامع

در دل می گفتم مرا چه به این جاها...که مردم  در خیابان و جلوی در و روی پله ها چمپاته زده بودند و گل می گفتن و می خندیدند...هر از چند گاهی هم سکوت!بی قید و بند

جُلشان را پهن کرده بودند راسته ی بازار و ساعت ها را سپری می کردند

حرص ام بالا گرفت و زمزمه کردم:کاش نمی امدم

اما زیاد هم تند رفتن هم خوب نیست

رفتم داخل... ایرانی ها همینطوری اند؛گله ای بیرون می روند حتی  عزاداری..قرار می گذارند دوستانشان را انجا ببینند  بساط نان و پنیرشان براه است....گَهی انها  حرف می زنند و گهی حرف انها را میزند!

اما امان از لحظه ای که قلب شکسته شان درد بگیرد...ناله هایی سر می دهند...شیون هایی زنانه...یاد بدبختی ها و نداشته هایشان....چه زجه هایی می زنند؛خالی می شوند×

ایمانشان را قوی می کنند حتی اپسیلونی

هر کس هم هر طوری که بخواهد می آید مثل من که فکر می کرد مسجد در فرهنگ لغت اسلام یک مکان مذهبی با پوشش خاص خودش می باشد و جهت احترام ساده باید رفت نمی اندیشیدند

راحت بودند...با خودشان و خدای خودشان

یکی شال سبکی سُرانده بود روی موهایش..یکی مانتو مانندی!!پوشیده بود و دَک و پزی داشت ...یکی هم تاحد  بُرقه رفته بود...همه رنگ آدم...همه جور تفکر...اما دور هم از برای تسکین دلتنگی هایشان

و نگاه های دوخته شده  به رواق های مسجد...زل زدن به فواره ی حیاط  ...اندرونی های دنج   و نگاهی که همه ی دیوار ها را می شکافت و تا زیر سقف آسمان  میرفت، حس دلتنگی ژرفی را در فضامنتشر می کرد.  یک آن همه  را ارام می دیدی چه فاحشه ی مجلس را چه راهبه ی جمع را....لبخند بر روی لبهایشان می ماسید و اشک به نگاهشان می خزید...صامت!

همه دلتنگ بودند...من ِمفلوک  هم قاطی این عوام! بزرگترین مشکل من این بود که نه یک فاحشه بودم نه یک راهبه ی قدیس

در میان این دو بودن بدبختی عمیقی ست.مدام به اگزیستانسیالیسم و تفکرات نیچه اندیشیدن و نوای ارام بخش جوشن کبیر را ته نشین دلت کردن

ایراد من شاید این بودکه هیچ وقت  دنبال چیز واحدی نبودم...ورنداز می کردم همه ی دنیا را!مستاصل و سردرگم از این شاخه به ان شاخه پریدن و عاقبش همین برزخ تفکراتی  می شود

با خدا که حرف می زدم برایش گفتم که دیگر خسته ام

گفتم که می خواهم کافر!شوم

گناهانم سنگین است ...هر چند در لطف لایزالش شکی نیست اما از بی حیایی خودم به شکوه امده ام

از مبادرت به تکرار این سخت دلی ها

پس کارم از کار گذشته...

"معبودا؟بگذار قید بهشتت را بزنم که وسعت  گناهانم تا سر حد کبیره های کویره رفته

که دیگر راه بازگشتی نمی بینم!

 

این وانفسای روزگار بر من پیله کرده...امانم را بریده...پس با اجازه ی تو می روم قعر چاه!

فقط هر از گاهی گریه هایم را التیام ده!"

امید ما حکایت صبح کاذب است

که ترس از تاریکی مطلقی را که در پی اش می آید

تا مغز استخوان رسوخ می دهد....!

هیهات!!!

که بعدش هرگز صبح صادق طلوع نکرده....

بزرگ شدن تو به کتب خواندن ات ختم نمی شود...


بلکه این رفتار توست که کتاب را معروف می کند!

یکتای بی نظیر من....

مسرورم

که نگاهی دارم در خور پرستش!

کاش کمی دیرتر از شب می بود

 خسته ام


از این  تعلیق

از اینهمه بی قائدگی!

از این ابتذال بی حد و نشان

 نیاز مبرم دارم به یک خواب زمستانی عمیق...

و ادامه ی رویاها!

زندگی کنم...مثل امروز-متفاوت

درس بخوانم؛هرچه که شد!......حتی عربی

و تهی شوم از هر چه گناه رویا پردازی خیال.


صبح ِامیدم طلوع کن...

ویار نفس مسیحایی ات دارم

....