بند و قید!

خیلی وقت است انگار

دچار روزمرگی شده ام!

وآدم ها در آشغال دانیه  کسالت

پوزه می گردانند!

و من...صنم ِ لحظه های پلشت ِ جوانی!!!

بست نشسته ام حوالی ِاین آلوده بازار.

-----------

پی نوشت:از هر راهی که میرم دوباره می رسم به پوچی!

می خوام همرنگ ِ مردم!بشم...که به روزمرگی عادت کنم،

تا سال ها بعد از مرور ِ این روزها هیچ در چنته نداشته باشم

جز عادت و یکنواختی!