آلزایمر!

"اینجا که من هستم..........سوره های نازل شده بر پیشانیمان که انگار نه انگار،

که یعنی جای شما سبز یا هر رنگ که بیشتر دوست می دارید،

 که خیال بد به دل راه ندهید که من، حالم عجیب خوب است، آنقدر که

فکر می کنم حتما 10 دسامبر شده و ما به زودی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی خواهیم کرد.

چه زود بسیار شدند، رفیق هایی که استقامتشان برای روزهای درازم کم شد!!! پس یادم شما را فراموش !!!

خوب که نگاه می کنی، می بینی، تنهایی ، سرنوشت محتوم و مختوم همه ی ماست، مثل سقوط که قصه ی همه ی ما بود، وقتی پرده و پشت پرده و پنهان و آشکارمان یکی بود! یادت آن روزها را فراموش چه زود!!! اما فقط ما می توانستیم خاطراتمان را بشماریم. روز به روز، مو به مو، فقط ما!

کسی هست که گوشم را بپیچاند که هی دختر! صداهای پیچیده در گوشت را فراموش؟ پاهایم دراز نشده، جمع شد توی شکمم و زانو به دل کوبیدم که، دختر هیس، آرامتر، بخند باز، دانی که! دنیا اساسش بر پوچی است. دانم من، شما هم پس!

سالی که نکو باید می بود، از زمستانش پیدا شد! آخ که چه تهوعی وجودت را می گیرد، وقتی باید حواست جمع باشد که به کسی بر نخورد، اصلا بخورد! به همه ی جهنم ها و درک ها . اگر هم به جایی از کسی فشار آمد، لطفا همان قدر که به کرده های من فکر می کنید، به کرده و نکرده هایتان هم سری بزنید! مرور خاطرات و خط زدن روی آنها، مثل آتش زدن نوشته هایی می ماند که باید خوانده می شد و چه به که نشد. دلت آب خنک می خواهد آنوقت! توی کاسه ی مسی شاید، که هر شب توی سرم می کوبند و می کوبند و می کوبند و اصلا دلم نمی خواهد جای کسی خالی باشد در آن ساعت های کثافت گرفته، دردش، که درد سر می شود، نه مسکنی می خواهد و نه ...فقط خواب و بیداری بعدش، با پلک هایی سنگین، گریه کردی انگار که یادت نیست.

گاهی برای مبارزه باید فرار کرد، که ببندی کوله ی جنگت را و آماده شوی برای دریدن.

بندهای پاره را گره زدن، مثل خندیدن به ریش خود می ماند. زخم و درد، همیشه زخم و درد می ماند، حتی اگر حکیمه باشی!

آقا جانم، خانم جان ترم، من آدمم نه آهن! خوب؟؟؟ من بلند می شوم هزارباره و می خندم به ریش زندگی و می خندانم زندگی را، شما هم هنرتان را خرج کنید کتاب زادگان محترم!!!

راستی ، تا یادم نرفته،

مفت چنگتان، هر چه دارید و ندارید و ترس دزدیدنشان توی چشمهایتان فریاد می زند".  

 

(نوشته شده توسط حکیمه)