اینجا
ساعت
همیشه
رو به دلتنگی های ممتد جوانی ست!
اینجا
سال های وبایی رقم می خورد از یک شبه عشق!
و من...
محکوم به وارونه کردن ساعت شنی
که مدام و مدام خالی می شود از لحظه هایم،
...
همه ی هیچ جاهایم-درد-می کند
به کولی بازی های این دل....
و گردن روی شانه انداختن که:چه قدر سختم است -بی تو-
گرچه این خودی که-من-شده خوب می داند
هیچ تناسخی در حقیقت های شیرین این روزها وجود ندارد!
مهم نیست که هی بگویند-حقیقت تلخ است-
گاهی می توان شیرین اش کرد...با شکلات های عسلی قفسه زندگی ات!
و نگذاشت که "طاقتم" طاق شود
از ناآگاهی های آگاهانه...
و تمام تلاشم را خواهم کرد
برای نگه داشتن -زندگی-سر جایش!
و خواهم پوشاند تمامیت باورم را از بی باوری نبودن ها
که سردم نشود از دست این زمستان قلدر!
دلتنگی ها را می شود گذاشت زیر بالش
و به سراغ تردی برف رفت:)))