تفعلی به مولانا

جان و دلم ساکن است؛زانک ِ دل و جانم اوست

                                              قافله ام ایمنست،قافله سالارم اوست

خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد؟

                                             زانک به روز و به شب،بر در و دیوارم اوست

دست به دست ِ جز او،مینسپارد دلم

                                               زانک ِ طبیب غم ِ این دل ِ بیمارم اوست


                        گفت:خمُش چند چند،لاف ِتو و گفت ِ تو


                     من چه کنم ای عزیز؟گفتن بسیارم اوست!


-----

پ ن:

اگر خودم بخواهم دیوان شمس را زیر و رو کنم به این زیبایی و در خور،شعری نمی یافتم

حال مناسب احوال تفعلی زدم بر دیوان و این شعر دل نشین نصیبم شد!

باشد که یادم بماند...

نظرات 6 + ارسال نظر
site01 جمعه 10 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 11:12 ب.ظ http://www.site01.asso.st

1606194187آیا بالاخره راهی برای کسب درآمد از اینترنت وجود دارد ؟؟؟
یک راه مطمئن و درآمدزا برای کسانیکه مایلند از صفر شروع نموده و از هیچ به همه چیز برسند
درآمد بسیار زیاد , آسان , مطمئن و قانونی برای صاحبان سایتها , وبلاگها و بازاریابها
با هر بازدید و سابقه فعالیتی که دارید به گروه ما بپیوندید
>>> و طعم واقعی پول اینترنتی را حس کنید <<<
آیا تا به حال اندیشیده اید که می توانید در منزل و بدون نیاز به خروج از منزل حتی تا سقف 755 هزار تومان در ماه نیز درآمد داشته باشید؟؟؟
برای کسب اطلاعات بیشتر به لینک زیر مراجعه کنید
http://www.site01.asso.st

ermes سه‌شنبه 14 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 01:09 ب.ظ http://ermes-3.blogsky.com/

سلام گل
واقعا انتخاب زیبایی داشته این و این نشان از ارتباط عمیقتون با مولانا داره
دست به دست ِ جز او،می نسپارد دلم !!
روزهایت آفتابی !

۲*۲ شنبه 18 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 10:09 ب.ظ http://bsartangi.blogfa.com

در عشق توام نصیحت و پند چه سود

زهرآب چشیده‌ام مرا قند چه سود

گویند مرا که بند بر پاش نهید

دیوانه دل است پام بر بند چه سود

سلام . سلیقه ات در انتخاب شعر علیه . موفق باشید.

سپاس...
سلیقه ی شما هم خوبه.

تنها۴۱ جمعه 24 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 05:22 ب.ظ

ما که وقت نمی کنیم شعر بخوانیم از طرف ما یک دل سیر سری به سهراب و فروغ بزنید

نیست یاری تا بگویم راز خویش



ناله پنهان کرده ام در ساز خویش



چنگ اندوهم، خدا را، زخمه ای



زخمه ای، تا برکشم آواز خویش







بر لبانم قفل خاموشی زدم



با کلیدی آشنا بازش کنید



کودک دل رنجه دست جفاست



با سر انگشت وفا نازش کنید







پر کن این پیمانه را ای هم نفس



پر کن این پیمانه را از خون او



مست مستم کن چنان کز شور می



بازگویم قصه افسون او







رنگ چشمش را چه می پرسی ز من



رنگ چشمش کی مرا پابند کرد



آتشی کز دیدگانش سرکشید



این دل دیوانه را دربند کرد







از لبانش کی نشان دارم به جان



جز شرار بوسه های دلنشین



بر تنم کی مانده از او یادگار



جز فشار بازوان آهنین







من چه می دانم سر انگشتش چه کرد



در میان خرمن گیسوی من



آنقدر دانم که این آشفتگی



زان سبب افتاده اندر موی من







آتشی شد بر دل و جانم گرفت



راهزن شد راه ایمانم گرفت



رفته بود از دست من دامان صبر



چون ز پا افتادم آسانم گرفت







گم شدم در پهنه صحرای عشق



در شبی چون چهره بختم سیاه



ناگهان بی آنکه بتوانم گریخت



بر سرم بارید باران گناه







مست بودم، مست عشق و مست ناز



مردی آمد قلب سنگم را ربود



بسکه رنجم داد و لذت دادمش



ترک او کردم، چه می دانم که بود







مستیم از سر پرید، ای همنفس



بار دیگر پر کن این پیمانه را



خون بده، خون دل آن خود پرست



تا بپایان آرم این افسانه را


ممنون که اینجا هستین..
از برای شما فروغ خواندیم:)

همای یکشنبه 26 شهریور‌ماه سال 1391 ساعت 09:58 ب.ظ

میشه باید کسی باشد
تا بغض‌هایت را قبل از لرزیدن چانه‌ات بفهمد
باید کسی باشد
که وقتی صدایت لرزید بفهمد
که اگر سکوت کردی، بفهمد
کسی باشد
که اگر بهانه‌گیر شدی بفهمد
کسی باشد
که اگر سردرد را بهانه آوردی برای رفتن و نبودن
بفهمد به توجهش احتیاج داری
بفهمد که درد داری
که زندگی درد دارد
که دلگیری
بفهمد که دلت برای چیزهای کوچکش تنگ شده است

هر که سودای تو دارد چه غم از هر دو جهانش؟
نگران تو چه اندیشه و بیم از دگرانش
آن پی مهر تو گیرد که نگیرد پی خویشش
وآن سر وصل تو دارد که ندارد غم جانش
هر که از یار تحمل نکند یار مگویش
وآن که در عشق ملامت نکشد مرد مخوانش
چون دل از دست به درشد مَثَلِ کُّره توسن
نتوان بازگرفتن به همه شهر عِنانش
به جفایی و قفایی نرود عاشقِ صادق
مژه بر هم نزند گر بزنی تیر و سنانش
خفته‌ی خاکِ لحد را که تو ناگه به سر آیی
عجب ار بازنیاید به تن مرده روانش
شرم دارد چمن از قامتِ زیبای بلندت
که همه عمر نبودست چنین سرو روانش
گفتم از ورطه‌ی عشقت به صبوری به درآیم
باز می‌بینم و دریا نه پدیدست کرانش
عهد ما با تو نه عهدی که تَغَیُّر بپذیرد
بوستانیست که هرگز نزند باد خزانش
چه گنه کردم و دیدی که تَعَلُّق ببریدی؟
بنده بی جرم و خطایی نه صوابست مرانش
نرسد ناله‌ی سعدی به کسی در همه عالم
که نه تصدیق کند کز سر دردیست فَغانش
گر فِلاطون به حکیمی، مرضِ عشق بپوشد
عاقبت پرده برافتد زِ سرِ رازِ نهانش

امیرحسین جمعه 11 بهمن‌ماه سال 1392 ساعت 11:57 ب.ظ

اشعار مولانا واقعا زیباست
و عجب تفعلی

سپاس

برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد