|""|

در  ایام ِ

سَر رفتن ِ نبودن ها

ونوشتن های در تنهایی

و دست کشیدن از متعلقات دنیا

ذوق ام آپدیت شده!

دلم می خواهد هر روز به روز!شوم

انقدر سرشار از حرف می شوم که

حس می کنم دست چین کردنشان بغرنج و لاینحل به نظر می رسد

و کلمات مشت می زنند سقف افکارم را

با تمام این اوصاف هاله ای از استواری پیرامونم را فراگرفته که با تمام وقار این زبان بسته ها را به مقصد برسانم

همراهی ام کن در بی سوادی های تکرار پذیرم

....


پرتو چَشم ِسیه ام!

خوب است

وقتی

گمان می کنند همه ی"من"

در این دفتر یادداشت های بی قفل ِ روی میز "ولو"شده!

.

.

.

و من...

پر از خصوصی ترین هام!

عصر پاییزی

پاییز....

هرچه دارم از تو دارم!

:)

بی عشق...

تمام این سالها...(که افسوس به دردم نخورد)

هرانچه در چنته داشتم هنگام جدال با باورهای نابارور!سُرانده بودم از مشتم و بی تدبیر ادامه می دادم،

و توای مخاطب! نمی فهمی وقتی همه ی افعال من از جمع  به مفرد تبدیل شد

که من تغییر کردم!

که دیگر نگفتم"دلمان می خواهد"....

.

.

.


آی عشق....؟

کاش مضارعی   التزامی-الزامی   بودی...که روزی"خواهد امد"

کاش هیچ وقت کتابی با عنوان"چه باید کرد"در قفسه نداشتم


انگاری این روزها دست به قلم بردن من هم پیمانی ست پنهانی با حزن انگیز ترین لحظه ها

که وقت بارشش جز در این ایام نیست

چه می دانی وقتی با پوست و گوشتم تمام ِ رند بودنم را چشیدم!

 و چه دیر فهمیدم من نیز یک "رند" ام

رندی پاپتی....(به قول داش اکل!)

.

.

.

صدای موزیک را بلند می کنم تا وزوز افکارم را نشنوم.


آسان؛سخت است!

لحظه هایت را کنار می زنی

کودکی هایت را پشت سر جا می گذاری

تا که قد بکشی!

آنقدر که دستت به آرزوهایت برسد

تاب حرف های گفته را نداری،

اما می دانی "دیوار"ماندنی نیست!

در سرزمین ِ تو

مجالی برای تکرار نیست،

هر لحظه..

لحظه ایست برای رستن ِ پر عشوه ی نگاهت!

پاییز پدر سالار!

راه می روم کوچه های تنهایی پاییز را و تمام بی وفایی های درختان را زیر پا می فشارم

تا صدای سوزشان طنینی...نوایی...آهنگی... به لحظه های مسکوتم بدهند.

"اینجا بدون من"

اینجا بدون "تو"

"هرجایی" هستم و نیستم!!!

حس نمیدانم غریبی که مرا وا می دارد تا در این بهبوهه ِ روابط پر از خالی ِ خانوادگی!دست به قلم ببرم و اشک بریزم

برای خودم..و صرفا برای خودم،

وقتی که تنهایم!

به عشق ها ی دور و بر هم دیگر اعتمادی نیست!!

احتیاج می بینم به پیش آقای تقدسی بروم و کتاب فروشی کوچکش را بزرگ ببینم،

احتیاج می بینم تا تمام قفسه ها را جا به جا کنم تا بلکه

چیزی!!!...کتابی....نوشته ای...جلدی....عکسی ..مرا به خودم فید بک!بزند

آرام بگیرم ...فقط صرف اینکه گمان کنم هنوز همان صنم هستم

گمان کنم مالیخولیای "صد سال تنهایی" در رگانم جاری ست

گمان کنم "کویر" دوباره به همان اندازه در وجودم تاثیر خواهد گذاشت که 5 سال پیش!

خیال کنم!... هنوز تمام انهایی را که دوست می داشتم فراوان دور و برم می بینم!

فراوان نرگس ناب! می بینم

فراوان اعظم ِ بکر!می بینم...فراوان فریبای زلال! می بینم

فراوان لیلی ِ قصه می بینم

 و همه شان یک جا برایم دست تکان ندادند و نرفته اند...!!

درد دارد وقتی یک جا از زندگی ات کنده شوند و بروند...آن هم به جاهای دور!

هستند و نیستند...مثل این روزهای من در خیابان های غریبه

و او می گوید پیشانی نوشتت بوده ... مقدری به این تنهایی ِپاییزی!

عجب این پاییز آبستن حوادث عجیبی ست  برایم،

همه ی "مهم ترین" هایم سر از نا کجا در اوردند.

مهم ترین راه های زندگی ام..مهم ترین دوستان زندگی ام..مهم ترین اتفاقات زندگی ام....

معبودا تو که تازه بر من راه رفتن بر روی تفکرات مردم را در شیک ترین عابر پیاده ها یاد داده بودی!

مگر نگفتی راه برو؟

چگونه قدم بردارم  وقتی گرگ های درنده ی تنهایی در وجودم زوزه می کشند؟؟؟؟

که اگر این زمستان نمی خواست از پس دردهای قشنگ! پاییزی سرک بکشد هرگز تاب تحمل این روزها را نداشتم

می گذاشتم می رفتم جایی که همیشه اردی-بهشت داشته باشد...

خدایا باز هم نوشته ام به بخشندگی تو ختم شد؟راهی روشن نشانم ده

تا تن به به این قد کشیدن ِ تنهایی!ندهم

کوتاه نمانم روزگارم را در ساعت های محدود ِ خوابیده

معبودا...؟

پله پله تا ملاقات -خدا-

دگر نشینم هرگز؛برای دل که بر آید

                   

                                     کجابرایدآن دل؟که کوی عشق فروشد

تفعلی به مولانا

جان و دلم ساکن است؛زانک ِ دل و جانم اوست

                                              قافله ام ایمنست،قافله سالارم اوست

خانه جسمم چرا سجده گه خلق شد؟

                                             زانک به روز و به شب،بر در و دیوارم اوست

دست به دست ِ جز او،مینسپارد دلم

                                               زانک ِ طبیب غم ِ این دل ِ بیمارم اوست


                        گفت:خمُش چند چند،لاف ِتو و گفت ِ تو


                     من چه کنم ای عزیز؟گفتن بسیارم اوست!


-----

پ ن:

اگر خودم بخواهم دیوان شمس را زیر و رو کنم به این زیبایی و در خور،شعری نمی یافتم

حال مناسب احوال تفعلی زدم بر دیوان و این شعر دل نشین نصیبم شد!

باشد که یادم بماند...

من و باقیمانده

هوا هر روز دارد به ساعت هایم نهیب می زند که  "پاییز در راه است"

و من

احساس بد شگون ِ عصرهای دلگیرش را زیر دندان مزه مزه می کنم و چه حسرت ها می خورم به انوار ِ صبحگاهی ِ اردیبهشت!

اردی-بهشتی که خیره سرانه رهایش کردم

شاید از پس همه ی این اردی بهشت های گذشته! و پاییزهای در راه-زمستان سراسرسفید با استمرارش بر سطر سطر دلهره ام!!مستوری بباراند.

می دانم

نیک می دانم که اگر از حالا پاییز بیاید...زندگی ام طمع "خزان" می گیرد،دلتنگی هایش مرا می فرساید و از افلاک نشینی خاک نشین ام می کند.

پاییز؟؟

...

غروب های رخوت انگیز و خفگان اورت را در این سرزمین ِشکست خورده!برایم به ارمغان نیاور

نگذار سردی هراس!تا مغز استخوانم ریشه بدواند

می خواهم این آخرین سال جوانی را با تمام ِ نابخردی هایم ...بذله گو،عوام فریب و سطحی!باشم

بگذار"الکی خوش" باشم؛تا بر سختی این زندگی فایق ایم

چرا که

از همیشه تنهاترم

....

هوای من هوایی شده!

حکایت من هم مصداق همان شعر َست که می گوید:

اینجا مرا برای از تو نوشتن هوا کم است....

خدایا ایمانمان سست شده

جایی بین بهشت و برزخ می لولیم!

اصلا نمی دانیم مذهبی خشکه مقدس باشیم یا غیر مذهبی روشنفکر!!!

گربه وار پوزه می گردانیم در آشغالدانیه دنیا!

پریشب ها رفته بودم مسجد جامع

در دل می گفتم مرا چه به این جاها...که مردم  در خیابان و جلوی در و روی پله ها چمپاته زده بودند و گل می گفتن و می خندیدند...هر از چند گاهی هم سکوت!بی قید و بند

جُلشان را پهن کرده بودند راسته ی بازار و ساعت ها را سپری می کردند

حرص ام بالا گرفت و زمزمه کردم:کاش نمی امدم

اما زیاد هم تند رفتن هم خوب نیست

رفتم داخل... ایرانی ها همینطوری اند؛گله ای بیرون می روند حتی  عزاداری..قرار می گذارند دوستانشان را انجا ببینند  بساط نان و پنیرشان براه است....گَهی انها  حرف می زنند و گهی حرف انها را میزند!

اما امان از لحظه ای که قلب شکسته شان درد بگیرد...ناله هایی سر می دهند...شیون هایی زنانه...یاد بدبختی ها و نداشته هایشان....چه زجه هایی می زنند؛خالی می شوند×

ایمانشان را قوی می کنند حتی اپسیلونی

هر کس هم هر طوری که بخواهد می آید مثل من که فکر می کرد مسجد در فرهنگ لغت اسلام یک مکان مذهبی با پوشش خاص خودش می باشد و جهت احترام ساده باید رفت نمی اندیشیدند

راحت بودند...با خودشان و خدای خودشان

یکی شال سبکی سُرانده بود روی موهایش..یکی مانتو مانندی!!پوشیده بود و دَک و پزی داشت ...یکی هم تاحد  بُرقه رفته بود...همه رنگ آدم...همه جور تفکر...اما دور هم از برای تسکین دلتنگی هایشان

و نگاه های دوخته شده  به رواق های مسجد...زل زدن به فواره ی حیاط  ...اندرونی های دنج   و نگاهی که همه ی دیوار ها را می شکافت و تا زیر سقف آسمان  میرفت، حس دلتنگی ژرفی را در فضامنتشر می کرد.  یک آن همه  را ارام می دیدی چه فاحشه ی مجلس را چه راهبه ی جمع را....لبخند بر روی لبهایشان می ماسید و اشک به نگاهشان می خزید...صامت!

همه دلتنگ بودند...من ِمفلوک  هم قاطی این عوام! بزرگترین مشکل من این بود که نه یک فاحشه بودم نه یک راهبه ی قدیس

در میان این دو بودن بدبختی عمیقی ست.مدام به اگزیستانسیالیسم و تفکرات نیچه اندیشیدن و نوای ارام بخش جوشن کبیر را ته نشین دلت کردن

ایراد من شاید این بودکه هیچ وقت  دنبال چیز واحدی نبودم...ورنداز می کردم همه ی دنیا را!مستاصل و سردرگم از این شاخه به ان شاخه پریدن و عاقبش همین برزخ تفکراتی  می شود

با خدا که حرف می زدم برایش گفتم که دیگر خسته ام

گفتم که می خواهم کافر!شوم

گناهانم سنگین است ...هر چند در لطف لایزالش شکی نیست اما از بی حیایی خودم به شکوه امده ام

از مبادرت به تکرار این سخت دلی ها

پس کارم از کار گذشته...

"معبودا؟بگذار قید بهشتت را بزنم که وسعت  گناهانم تا سر حد کبیره های کویره رفته

که دیگر راه بازگشتی نمی بینم!

 

این وانفسای روزگار بر من پیله کرده...امانم را بریده...پس با اجازه ی تو می روم قعر چاه!

فقط هر از گاهی گریه هایم را التیام ده!"

امید ما حکایت صبح کاذب است

که ترس از تاریکی مطلقی را که در پی اش می آید

تا مغز استخوان رسوخ می دهد....!

هیهات!!!

که بعدش هرگز صبح صادق طلوع نکرده....

بزرگ شدن تو به کتب خواندن ات ختم نمی شود...


بلکه این رفتار توست که کتاب را معروف می کند!

یکتای بی نظیر من....

مسرورم

که نگاهی دارم در خور پرستش!

کاش کمی دیرتر از شب می بود

 خسته ام


از این  تعلیق

از اینهمه بی قائدگی!

از این ابتذال بی حد و نشان

 نیاز مبرم دارم به یک خواب زمستانی عمیق...

و ادامه ی رویاها!

زندگی کنم...مثل امروز-متفاوت

درس بخوانم؛هرچه که شد!......حتی عربی

و تهی شوم از هر چه گناه رویا پردازی خیال.


صبح ِامیدم طلوع کن...

ویار نفس مسیحایی ات دارم

....



بگذار زبان جان به زندگی مشغول باشد...

خاموشی

یک روزهایی سرشار از حرفی، 

یک روزهایی هم مثل امروز سرشار از بوی باران...

وقتی کوچه باشد و  نم ِ باران و خستگی  ِ روزهای بی یار بودن؛ 

دیگر حرفی نمی ماند!

کار-نامه4

غره مشو بر حسن رفتار خویش

                      

                               به تحسین نادان و گفتار خویش!

کار-نامه3

اصن ما عاشق خستگی هستیم!

اینکه مقداری!عرق جبین ازمان بریزد و چوب کبریت چشمانمان هم بشکند و خرسند از اینکه تا همه ی توانمان کار کرده ایم در خط واحد منتظر بمانیم!

به قولی:"دل من عاشق اینگونه گرفتاری هاست"

انگاری یه تعهدی به خدا داریم که وقتی کاری میکنی با جوون و دل!انجام بده

تا اخرش!

بعد وقتی که پنجه ی پاهات دارن به کفشت کتک میزنن و گلایه...

حس پیاده روی خفه ات کنه-

خسته..........شدید!

اما خوشحال از این خستگی و دوری از بطالت!

چه کاری ه حالا!

مرضه دیگه...


کار-نامه2

یک مردی هست آنجا(دانشگاه را می گوییم!)

که زلال تر از نگاهش ندیده ام!

به جان نمانده ام -قسم-

انقدری مقید و سر به زیر و نجیب است که ادم دلش می خواهد یک نمونه داشته باشد برای تکثیر!

ماه ها یا نمی دانم سال ها میشود که اینچنین انسان!هایی دور  برم ندیده بودم

قانع

خجالتی و مقید

که اینها نه در کلامش...

در لحن صدایش!

صدای نگاهش!

نگاه به پایین اش!

شیوه ی چای تعارف کردنش...

وای....وای...خدای من

آقای آقاجانلو را که در 6 ماه تنها 500 تومان حقوق به خانه برده

سلامت و دور از ماها نگاهش دار!

.

.

.

کار-نامه!

باز هم خرداد...فصل امتحانا!

امروزمراقب یه سری از بچه!های ارشد بودم

عجیب شلوغ!!

منم که چی...روم نمیشه بگم لطفا ساکت فوق لیسانسای مملکت:دی

یه هوو یه اقای سن بالایی بهم گفت:خانوم خطکش دارین؟

خیلی خسته بودم  هیچ کسی هم تو سالن نبود

به آ.آهور گفتم گفت نه نداریم....

اومدم نشستم یه ان دیدم اون اقا یه دست نداره:(

خیلی خیلی ناراحت شدم و یه جوری دلتنگ!

به یه نفر گفتم آ.آهور رو پیج کنن بیاد پیشم....

اومد  ازش خواستم هر طوری شده یه خط کش بدن

ایشونم گفتن از اتاق خودش بیارم بهش

واقعا یه لحظه هایی یه اتفاقای کوچیک باعث به درد اومدن عمق روح آدم میشه.اینکه چه قدر نقص ظاهری می تونه ترهم آوربشه در عین اینکه همه ی ماها دارای نقص های باطنی فراوانی هستیم

از اینکه هنوز سخت!نشدم خوشحالم...

و از اینکه قدر چیزهایی که دارمو نمی دونم ناراحت

از اینکه اون مرد محترم و آروم با یه خجالتی از من خط کش خواست-دلتنگ-م

...

!

قیژ قیژ...دیال آپ!

خسته مان کرد...

سفرنامه 1

پریشب ها خواب یار!می دیدیم...


پریروز ها رفته بودیم تیشه های فرهاد را عکس بگیریم

عکس می گرفتیم تا از زحمت نگاه کردن معاف شویم!

اما چه خوب؛

فرهادهایی هستند که تیشه بر ریشه ی عشق نزدند!

دل نکندد...

کوه کندند!

و مهر بانو....شیرین ِ فرهاددلم را سرپانگه می دارد

که می دانم عشق زیباترین حس است.

فرهاد؟گرچه عمویم در سال2000وچند تورا نادانی میداند که دل سنگ شکافتی

من اما تورا از جنس ِ غریب لحظه هایم می ستایم!

که بیستون ات سالها مردمان را به خودش می آورد...

که عشق-همیشه-پابرجاست


15/3/1391

کرمانشاه-بیستون

پیرمرد ِ منتظر!

دلت...

نگاه تنهایت...

.

.

.

می ستایمت

نقطه سر خط!

"امسال تصمیم بر ان گرفتیم که از پرت و پلا نوشتن دست بکشیم؛ چرند و پرند بنویسیم!

می خواهیم اغواگرترین !!!کارهارا یک جا دست چین کنیم و مدام تکرار!

می خواهیم روزهارا-ببینیم-با عینک کوری!

به به...چه هوای خوبی شده...اینجا اردی-بهشت-هست هنوز!همه چیز خوب به نظر می رسد

اوضاع از حالت غیر عادی در امده.من،توو او خوب شدیم و تا شاید روزی که توی اتوبان همت بشود کشتی راند و ما هم برویم تویش...

و بعد این همه آشتی-اشتی!!!قهر-قهر

تا روز قیامتی که در کار نیست...

بریده ام

نه پاره شده ام و هرتکه ام جایی مانده!

با یک چیزهایی خداحافظی کردن سخت است اما غیر ممکن نیست!من خداحافظی می کنم با تمام سلام های بی جا و بی موقعه ی این زندگی سگی!

"تو"خوب...همه خوب....و همه ی مردم این شهر نجیب!من یکی بد....

و با ارزوی لانه هایی آرام برای کلاغ های که به خانه رسیدند

هیچ بادی نلرزاندتان!

«انزوا برهر درد بی درمانی دواست»"

------------

همه ی همهمه هایم پیش کشتان....همه ی حس و حال غریب ام در دنیای لغت و لغت نامه های آب کشیده تان!

که کاش این قانون رفتن هم مثل قانون جاذبه علمی شود روزی...خوب یا بد همه می روند،حالا کجا و چطور به درک!

------------------------

این-من- هم از خیل ادم ها می کَند و میرود،جسمش اما هست...روزنوشت هایش هم هست

می نویسم...از هر دری...بی پرده!

اما آنسان که باید از دل می نگاشتم و از دل  می سرودم...برای کسانی که از دل دوست می داشتم،دیگر نمی شود.

این تاریخ ،خود ِدرونم را دور می ریزم و یک -من-ی عوام بجای میگذارم که همرنگ هزاررنگ ی های جماعت ریقو شود و دم نزند.

که دیگر دلم پر نیست از همکلاسی های نامرد ِ کوچکی که بر خود ِ حقیرشان مغرور گشتند و با پشت کردن به من خیال کردند اینگونه می توانند غسل تعمیدی بدهند همه ی کوتاهی هایشان را...که گمان بردند خدا هم تنهایم می گذارد!(عبث پندار...)

دیگر دلم نمی گیرد وقتی پایم را به آن دانشگاه ِپالایش یافته می گذارم و چشمم به گوشه گوشه ی حیاط کوچکش می افتد دلم برای همکلاسی ها غنج برود که به چه!

به یاد تولدهای دور همی و شیرینی های پشت حیاطی..به یاد نگاه های دزدکی و خنده های ریز زلال

که حالم بد شود از برای 4سال رفته ی مهم!


اینطور گمان نشود که جدیدا!!!ماجرایی رقم خورده ..که من غر گرفته ام!

نه....دل من خیلی وقت است که پر بود-از دی ماه... منتهی حیف! میدیدم این روزها که درگیر جشن و پایکوبی هستم با بالا اوردن این لغات ِ پر کینه اوقاتم را تلخ کنم. حالا که دستم خالی است و خوب فکرهایم را کرده ام خواستم به گوش ِ ان افراد حقیری که به خودشان اجازه دادند بریزند و بپاشند وبعد بگویند همه ی تقصیرهای دنیا زیرسر صنم است برسانم که هرگز در هیچ جای زندگی ام برایم مهم نبوده اند و بعد این هم نیستند...که من دلخوشی های خودم را چسبیده ام و اصلا به همه ی جهنم ها و درک ها می فرستم بی حرمتی هایشان را!

که بعضی هایشان به غلط کردن های دردناکی هم افتادند و بعضی هایشان هم فرهنگ و اصالت خانوادگی شان را در حرفهای چاله میدانی بهم اثبات کردند!

بعضی هم از آب گل الود ماهی گرفتند و قاطی ماجرا شدند!!و همه دست به یکی از برای رنجاندن من

که مبادا یکیشان هواداری کند...

زهی

گمان بردند مارا غمی می اید از اکیپ های پوشالی شان!

چه باشند چه نباشند دلم را شکستن

...

در برهه ای هستم که خود را مستقل از هرچه دوست و دانشگاه  می بینم

می خواهم دل بکنم از شهرتان....می خواهم خودم را درشهری دیگر جا بگذارم و فقط خدارا سجده ی سپاس بجای آورم

باید رفت

مثل سهراب...

مثل همه ی رفتنی ها

همه ی همکلاسی ها!!

اگر چه حرمت همه شان را نگاه می دارم وروزی صادقانه دوستشان می داشتم

اما...

تندی ام را حمل بر بی ادبی ندانید..که دلم شکسته است...

قلمم رد چشم هایتان را می بوسد


با احترام

صنم


26/اردی-بهشت-/1391


زندگی پر است از ساده های خواستی...

و من:خوشحا ل

خوشحال و شاکرم ...از برای این روزهای-خوش یومن-خانوادگی!

.

.

.

معبودا!!؟

صنم همه ی حواسش به این روزها هست...به این هدیه هایت

صنم راه تشکر را هم خوب بلد نباشد یک جورایی مدیون است

بدهکار است به تو....بدهکار!

به بزرگی ات قسم!شرمنده هستم برای این همه سخاوت و جلال و بخشندگی ات!

من لایق نگاه ِ تو نیستم

هزار بار سجده ی شکر به جا می اورم و ازتو ممنونم!

زندگی پر است از ساده های خواستنی

و تو...مهربان ِیگانه،همه ی خواستنی هایم را به من دادی.

دیگر چیزی نمی خواهم.

 


زلال

دلم کمی نگاه عاشقانه میخواهد...

نگاه ها دروغ نمی گویند!

تابستان نزدیک است!

نای -زندگی -ندارم!

حتی در روزهای آسوده ی -فارغ التحصیلی-!

ب ط ا ل ت

ریخته شده در رگان اندیشه ام!

می خواهم ببارم

از جنس کلمه...اما هنوز سرم شلوغ ِ استراحت های کرخت و "دم کرده" ی بعدظهری ست!

روزی اگر برسد....

غم!

"همه ی ماها وقتی زیر یوغ شکنجه ِ زندگی افتادیم؛

مجبورهستیم دست و پا بزنیم...

فریادکنیم و همین وسیله بروز احساسات ماست!

همین لخته های خونی است که از جگر ما ریخته می شود،

همین پاره هایی از روح ماست که به این شکل تجلی می کند!

موضوع این است که درد ها و شادمانی های خودمان را به هر راهی که هست بیان کنیم!

دردکشیده بهتر پی به درد دیگران  می برد"



صادق هدایت

--------------

پ.ن:همکلاسی ِ زلال،ما هم تنها راه بیان این غم را نوشتن دانستیم

در غم بزرگتان ماراهم شریک باشید...

امید که روزهای درازی از زندگی تان قرین شادی های بزرگ باشد.

#

پُک می زنیم روزها را...


ایرانی-91-

صدای خنده "خدا" را می شنوی؟؟

دعاهایت را شنیده و به انچه محال!می پنداری می خندد..


سالی پر از اتفاقات خوب و محال برایتان ارزو می کنم:)



با احترام


صنم






نصیحت گوی رند!

آدم دلش می خواهد

توی چشم ِ سفید ِ بعضی ها

زل بزند و بگوید


هه...!

خالی ام ازهرچه حرف!

فراموشم ازهرچه خاطره!

پربارم ازروزمرگی!

یادم توراچه آسان فراموش...


-زندگى-!

ایران ارزانیت!

اینجا

سرزمین واژگان واژگون است:

جایی که گنج,جنگ می شود!

درمان,نامرد می شود!

قهقه,هق هق می شود!

اما دزد همان دزد است و

درد همان درد است...!

یک وقت چیزی هست،بسیار خوب هست،

اما بحث بر سرآن چیزی است که باید باشد!!!




:سنگی برگوری-جلال آل احمد

ساقی!

گر سنگ فتنه بارد فرق مَنش

سپرکن

گر تیر طعنه آید جان مَنش

نشانه آ

...

ببار سفیدک ام:)

دانه دانه....رندانه رندانه

و طعم نرمی این زمستان...در مشت های من گوله!شده اند

طعم سفیدی با طراوت!برف و زیبایی منحصر دردرختان،

که از خودش نیست این زیبایی...اکتسابی ست...خاص است....

سفید است نه سبز!

همه ی عیب هایش را می پوشاند..با سخاوت است مثل خدا که همیشه با سخاوت بوده.

می بارد..بی امان به سطح شهر

نگاه نمی کند آسفالت است یا سنگ فرش

زیبا است یا زشت،

فقط می پوشاند و یک رنگ می کند همه ی زمین را!

و چه رنگی بالاتر از سفیدی!!!

به یک رنگی اش قسم...

ریه هایم تصفیه شدند!!از صداقتش

دلم آدم برفی می خواهد...

از ادمک ها که وفایی ندیدم؛ شاید آدم برفی خوش یومن باشد

شاید....




پی نوشت:

خدایا چه قدر تو نازی!!؟ چه زود آرزوهای منو بر اورده می کنی؟

همه ی دنیا و آدماش و قشنگیاش یه طرف

برفی که الان داره اینجا میباره  یه طرف!

سپاس...فقط همین!

(:هنوز هم زمستان:)

اینجا

ساعت

همیشه

رو به دلتنگی های ممتد جوانی ست!

اینجا

سال های وبایی رقم می خورد از یک شبه عشق!

و من...

محکوم به وارونه کردن ساعت شنی

که مدام و مدام خالی می شود از لحظه هایم،

...

همه ی هیچ جاهایم-درد-می کند

به کولی بازی های این دل....

و گردن روی شانه انداختن که:چه قدر سختم است -بی تو-

گرچه این خودی که-من-شده خوب می داند

هیچ تناسخی در حقیقت های شیرین این روزها وجود ندارد!

مهم نیست که هی بگویند-حقیقت تلخ است-

گاهی می توان شیرین اش کرد...با شکلات های عسلی قفسه زندگی ات!

و نگذاشت که "طاقتم" طاق شود

از ناآگاهی های آگاهانه...

و تمام تلاشم را خواهم کرد

برای نگه داشتن -زندگی-سر جایش!

و خواهم پوشاند تمامیت باورم را از بی باوری نبودن ها

که سردم نشود از دست این زمستان قلدر!

دلتنگی ها را می شود گذاشت زیر بالش

و به سراغ تردی برف رفت:)))

تردی برف!

زمستان چه قلدر شده...

پاشنه ی پاهایش را بلند کرده و گردن کلفت می کند به بهار که:کجا؟؟؟من هنوز هستم

آن وقت من خوشحال از این طعم نرم زمستان...

سفیدپوش  شدن درختان را به نظاره مینشینم...مدام!

از شاخ و شانه  کشیدنش خوشم می آید!

:)

بوی بهار:)

به گنجشک ها علاقه دارم،

که یک مرتبه حیاط را پراز سروصدامی کنند

و بعد یک مرتبه معلوم نیست از چه می ترسند

و پچ پچ کنان توطئه ای و ...

بعد دوباره می پرند!


آلزایمر!

"اینجا که من هستم..........سوره های نازل شده بر پیشانیمان که انگار نه انگار،

که یعنی جای شما سبز یا هر رنگ که بیشتر دوست می دارید،

 که خیال بد به دل راه ندهید که من، حالم عجیب خوب است، آنقدر که

فکر می کنم حتما 10 دسامبر شده و ما به زودی مثل نهنگ ها خودکشی دسته جمعی خواهیم کرد.

چه زود بسیار شدند، رفیق هایی که استقامتشان برای روزهای درازم کم شد!!! پس یادم شما را فراموش !!!

خوب که نگاه می کنی، می بینی، تنهایی ، سرنوشت محتوم و مختوم همه ی ماست، مثل سقوط که قصه ی همه ی ما بود، وقتی پرده و پشت پرده و پنهان و آشکارمان یکی بود! یادت آن روزها را فراموش چه زود!!! اما فقط ما می توانستیم خاطراتمان را بشماریم. روز به روز، مو به مو، فقط ما!

کسی هست که گوشم را بپیچاند که هی دختر! صداهای پیچیده در گوشت را فراموش؟ پاهایم دراز نشده، جمع شد توی شکمم و زانو به دل کوبیدم که، دختر هیس، آرامتر، بخند باز، دانی که! دنیا اساسش بر پوچی است. دانم من، شما هم پس!

سالی که نکو باید می بود، از زمستانش پیدا شد! آخ که چه تهوعی وجودت را می گیرد، وقتی باید حواست جمع باشد که به کسی بر نخورد، اصلا بخورد! به همه ی جهنم ها و درک ها . اگر هم به جایی از کسی فشار آمد، لطفا همان قدر که به کرده های من فکر می کنید، به کرده و نکرده هایتان هم سری بزنید! مرور خاطرات و خط زدن روی آنها، مثل آتش زدن نوشته هایی می ماند که باید خوانده می شد و چه به که نشد. دلت آب خنک می خواهد آنوقت! توی کاسه ی مسی شاید، که هر شب توی سرم می کوبند و می کوبند و می کوبند و اصلا دلم نمی خواهد جای کسی خالی باشد در آن ساعت های کثافت گرفته، دردش، که درد سر می شود، نه مسکنی می خواهد و نه ...فقط خواب و بیداری بعدش، با پلک هایی سنگین، گریه کردی انگار که یادت نیست.

گاهی برای مبارزه باید فرار کرد، که ببندی کوله ی جنگت را و آماده شوی برای دریدن.

بندهای پاره را گره زدن، مثل خندیدن به ریش خود می ماند. زخم و درد، همیشه زخم و درد می ماند، حتی اگر حکیمه باشی!

آقا جانم، خانم جان ترم، من آدمم نه آهن! خوب؟؟؟ من بلند می شوم هزارباره و می خندم به ریش زندگی و می خندانم زندگی را، شما هم هنرتان را خرج کنید کتاب زادگان محترم!!!

راستی ، تا یادم نرفته،

مفت چنگتان، هر چه دارید و ندارید و ترس دزدیدنشان توی چشمهایتان فریاد می زند".  

 

(نوشته شده توسط حکیمه)

نوستالژی...

برهنه ات می کنند تا بهتر شکسته شوی ...

نترس گردوی کوچک !

آنچه سیاه می شود روی تو نیست، دست آنهاست . . .

لیلی:)

باران می بارد...

به حرمت کداممان نمی دانم!

من همین قدر می دانم باران صدای پاک اجابت است

و خدا باهمه ی جبروتش

ناز می خرد!

....نیاز کن...

:....:

ماه من...


نماز آیات می خوانم وقتی گرفته ای!

به حرمت دل شکسته ی این شب شهادت!

خدایا...؟  

خدای ِبنده های"بد"!!؟  

"بنده های خوب"! فکر می کنند تو خدایی نمی کنی برای ما...

 

                  خدایا.............خدایی کن!  

 

ساده ترین دوست داشتن ها:)

زن رو باس بغل کرد و بی دلیل بوسش کرد
حتی وختی آرایش نداره،
موهای دست و پاش یه کم درومده
دو روز وخ نکرده ابروهاشو برداره
موهاشو برات براشینگ نکرده
پیژامه ت رو پوشیده
و خودشو گوله کرده تو تخت
تو جای خالی تو که هنوز گرمای تنتو داره
که سرشو فرو کرده تو بالشت
که بوی تنتو -نه ادکلنت- بوی تنتو با لذت
با هر نفسش بکشه توی ریه هاش
زن رو باس بغل کرد و تو بغل نگه داشت
و با همه شلختگی ظاهریش عاشقونه بوسش کرد
تا احساس امنیت کنه
که مردش همه جوره دوسش داره:) 

 

------------ 

این اخریش بود:)

زنانگی:)

من یک زنم .

هر چقدر هم که ادای محکم بودن را دربیاورم ،

هر چقدر هم که ادای مستقل بودن ،

اینکه " ممنون ! خودم از پسش برمی آیم . "

باز هم ته تهش

به آن سینه پهن مردانه ات نیاز دارم ؛

به دست هایت حتی .

نمی دانی چه لذتی دارد وقتی تو از خیابان ردم می کنی !

شیرین ی لحظه لحظه ها!

مال کسی بودن ؛

شاید محدودیت بیاورد ،

لجت را دربیاورد ،

عصبانیت کند ،

و هزار چیز دیگر .

ولی تعلق خاطری که ایجاد می کند .,

آه از تعلق خاطری که ایجاد می کند!

دلبرکم...زن قصه های من!

زن را نمی شود درک کرد

...زن را نمی شود فهمید...

زن را نمی توان شناخت...

زن را نمی توان عوض کرد...

زن را حتی نمی شود فراموش کرد...


... زن را فقط می توان عمیــــــــــــــــــق دوســت داشت!!

حتی اگر زنی بد کاره باشد

زیرا
او یک کار می کند
و تو نمی دانی که چه کار ها که نکرده ای
او در انزوای خود می گرید
و تو به کداممان می خندی نمی دانم
او هنوز انسان هست
...
و من نمی دانم که چه موجودی هستی
او برای زنده ماندش مجبور است
و تو برای سرگرمی ات می خواهی
او احساس دارد
و من نمیدانم وجدانی هم داری؟
خوشا به حال او که تنش حراج است
و افسوس که تو قلبت و مغزت
و وای به حال ما که او را فاحشه می نامیم و تو را عاشق و روشنفکر

 

دوز بالا...زن بودن!

من زنم...
بی هیچ آلایشیبی هیچ آرایشی!
او خواست که من زن باشم

که بدوش بکشم بار تو را که مردی

و برویت نیاورم که از تو قویترم
من زنم

من ناقص العقلم

با همین عقل ناقصم

از چه ورطه هایی که نجاتت نداده ام
و تو عقلت کاملتر از من بود!!!
من زنم
...
یاد گرفته ام عاشقت بمانم

و همیشه متهم به هرزگی شوم...
حال آنکه تو بی آنکه عاشقم باشی

تظاهر کردی با من خواهی ماند!
من زنم
...
کوه را حرکت میدهم

بدون اینکه کلمه ای از خستگی و دلسردی به زبان آرم
و تو همواره ناراضی و پرصدا سنگریزه ها را جابجا میکنی
چرا که تو نیرومند تری!!!
من زنم
...
وقت تولد نوزاد
...
تلخی بیداری شبها بر بالین فرزندمان
...
سکوت و صبر در زمان خشم تو مال من،

لذتهای شبانه...
خوابهای شیرین و افتخار مردانگی مال تو
!
عادلانه است نه؟؟؟

من زنم...
آری من زنم
...
او خواست که من زن باشم
...
همچنان به تو اعتماد خواهم کرد
...
عشق خواهم ورزید
...
به مردانگی ات خواهم بالید
...
با تمام وجود از تو دفاع خواهم کرد
...
پشتیبانت خواهم بود
...
و تو مرد بمان
!
این راز را که من مرد ترم به هیچ کس نخواهم گفت باشد...